زنگ واحد روبروش رو فشار داد و منتظر موند.
بعد از حدود یک دقیقه در به آرومی باز شد و چشمای کنجکاو لوهان بهش زل زد!!بکهیون لبخند دوستانه ای زد و پلاستیک های تو دستش رو بالاتر گرفت...لوهان با دیدن پلاستیک ها لبخند معذبی زد و در رو بیشتر باز کرد
_سلام، فکر کنم شما همون دوست بکهیون هستید درسته؟؟
بکهیون که با چهره چانیول به دوست قدیمیش خیره شده بود دوباره لبخندی زد و چند بار سرشو تکون داد.
لوهان کنار در وایستاد و با لبخند درخشانش بهش اشاره کرد._چرا وایستادی پس بیا تو.
و بعد اومد جلو و پلاستیک های خرید رو از دست بکهیون گرفت و سمت آشپزخونه رفت...
پسر بیرون در هم، وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت، تقریبا همه چی به شکل سابق بود به جز چند تا برگ قرص روی میز که توجهش رو جلب کرد!!
سمت مبل های راحتی لوهان رفت و بعد جا گرفتن روش یکی از قرص هارو برداشت... اکثرشون قرص خواب و آرام بخش بودن!!بخاطر بی توجهی های اخیرش نسبت به لوهان حسابی شرمنده بود و حالا با دیدن این قرص ها رسما میخواست بمیره... نباید یادش میرفت که تمام مسئولیت زندگی لوهان گردنشه و هر اتفاقی براش بیوفته بکهیون مقصر صد در صدی ماجراس!!
_خب خیلی خوش اومدی.
لوهان همونطور که رو مبل روبروش مینشست با لبخند شروع به حرف زدن کرد.
_معمولا همیشه بکهیون خودش میومد پیشم ولی فکر کنم این اواخر سرش زیادی شلوغ بوده که تورو فرستاده...!!لوهان با لبخند معذبی حرفش رو تموم کرد و بکهیون درجواب فقط تونست دستاشو بیاره بالا و به نشانه مشکلی نیست تکونشون بده.
چند لحظه سکوت برقرار شد و پسر خجالتی دوباره به حرف اومد.
_خب من لوهانم، دوست بکهیون... درواقع از دبیرستان هم کلاسی بودیم با هم ولی بعد یه سری اتفاقات خیلی بیشتر به هم نزدیک شدیم و الان درواقع تنها دوست منه... الانم دانشجوام و موسیقی میخونم.
لوهان به آرومی حرفاشو تموم کرد و منتظر به پسر روبروش خیره موند... بکهیون که حس میکرد لوهان منتظره تا اونم خودش رو معرفی کنه گوشیش رو دراورد و جمله ای توش تایپ کرد و سمت دوست قدیمیش گرفت." من میتونم حرف هاتو متوجه بشم ولی توانایی صحبت کردن ندارم، ببخشید "
لوهان بعد خوندن جمله با شرمندگی سرشو اورد بالا و لبشو گاز گرفت.
_ببخشید من نمیدونستم!!
بکهیون لحظه ای با یه حس عجیب به دوستش خیره موند... یعنی هربار هم که چانیول مجبور میشد به یکی این موضوع رو توضیح بده بعدش همچین حسی پیدا میکرد؟؟!اینکه هر روز مجبور باشی برای تمام آدم های جدید تو زندگیت خودت رو توضیح بدی و ازشون درخواست کنی که درکت کنن یه حس خجالت و ناتوانی بدی بهش میداد درحالی که لال بودنش نباید چیز خجالت اوری میبود اما سنگینی و دلسوزی تو نگاه دیگران انگار بهش حس شرمندگی تلقین میکرد...!!
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...