_پس چانیول این فیلم هارو میفرستم برای پلیس.
سوهی درحالی که با اخم کمرنگی به مانیتور زل زده بود و حسابی مشغول بود، زیر لب گفت و چان با سر تایید داد.
_سوهی این فیش هارو هم اسکن کن پس.
دستشو دراز کرد و دختری که پشت میز خودش نشسته بود برگه هارو از دستش گرفت و مشغول شد._چانیول دیروز با وکیل صحبت کردم... گفت این چیزایی که تا الان پیدا کردیم خوبه ولی بازم ممکنه بی گناهی حسابدار رو ثابت نکنه چون معاون لی مرده و نمیتونه شهادت بده.
چانیول با کمی نگرانی به صورت مثل همیشه زیبا و اروم دوستش خیره شد... چند وقت بود که به همراه سوهی تمام تلاششون رو کرده بودن تا بی گناهی پدر ناتنی بکهیون رو ثابت کنن... و حالا تنها چیزی که نمیخواست اتفاق بیوفته، شکست خوردنشون بود!!
کلافه پوفی کشید و از رو مبل های دفترش بلند شد.
_به هرحال هرچی از دستمون برمیومده انجام دادیم دیگه... اگه شانس باهامون یار باشه درست میشه...سوهی لبخند دلگرم کننده ای بهش زد و سرشو تکون داد.
پسر ایستاده، دستاشو با خستگی کش داد و کیفش رو از رو مبل برداشت.
_مرسی که تو نبودم انقد قوی شرکت رو مدیریت میکنی... فکر کنم دیگه باید کم کم این صندلی ای که روش نشستی رو واقعا بهت تقدیم کنم و خودم بازنشسته شم.سوهی تک خنده ای زد و با شیطنت به پسر ریزه میزه ای که روح دوستش توش بود نگاه کرد.
_اونوقت خودت میخوای از کجا نون دربیاری بخوری؟؟ نکنه میخوای شوگر مامیت شم؟!
چانیول با شنیدن این جمله، قیافه اش با تعجب رفت تو هم و تن صداش نازک و جیغ مانند شد._چــــــــییییی؟؟؟ نه نه قربونت غلط کردم خودم میام سرکار... بکهیون بفهمه شوگر مامی پیدا کردم از خونه خودم پرتم میکنه بیرون!!
نگاه شیطون سوهی کمی رنگ باخت.
_بکهیون؟! چطور؟؟
نگاه چانیول هم کمی خجالت زده شد.
_خب... راستش... باهمیم... دوسش دارم.
_دوسش داری؟؟ چطوری اونوقت؟؟
چانیول که میدونست منظور سوهی چیه زبونی به لب هاش کشید._سوهی میدونی چیه... آدم ها شاید فکر کنن عاشق اون چیزی که جلوشونه و دارن میبینن شدن، ولی در واقع عشق وقتی اتفاق میوفته که طرف مقابل روحتو لمس کنه و بهش نفوذ کنه... و برای این موضوع نیازی به جسم نیست. برای تصورش فقط فکر کن ترجیح میدی یه آدمی که ظاهرش برات جذاب ترین چهره دنیاس ولی اخلاق و رفتار و افکارش برات غیر قابل تحمله، کنارت باشه.... یا آدمی که ظاهرش از دید تو خیلی زشته ولی افکار و رفتارش برات قابل تحسینه؟؟
برای عاشق شدن نیاز به جسم نیست... باید روح هاتون بتونن همو بغل کنن.سوهی بی حرکت بهش خیره شده بود و عکس العمل خاصی نشون نمیداد.
_چانیول... کنارش خوشحالی؟!
صدای بی حس و ضعیف چانیول به گوشش رسید و باعث شد با یاداوری بکهیون لبخند درخشانی رو لبش بشینه.
_آره سوهی... کنارش واقعا خوشحالم.
دختر پشت میز چند ثانیه دیگه هم به دوستش زل زد و بعد لبخند محوی زد.
_خوبه... خوشحال باش... خوشحالی ممکنه هر لحظه جوری که هیچوقت فکرشم نمیکردی از دستت فرار کنه...
STAI LEGGENDO
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...