SWYE (S2) - PART 82

114 30 15
                                    

"دوماه بعد"


دختر از بغل مادرش دراومد و با دست موهاشو زد پشت گوشش.
_بالاخره که باید برگردم... توام دیگه به خونه و شهر جدیدت عادت کردی دیگه... خودتم میدونی که بهتر بود ادرستو عوض کنی تا کسی یه موقع نتونه اذیتت کنه. منم به هیچکس قرار نیست بگم جابجا شدی و ادرس جدیدت رو بدم خودتم باید حواست باشه به هیچکدوم از دوستا و همکارات ادرستو نده مخصوصا وقتی من اینجا نیستم باشه؟؟

مادر سوهی آهی زیر لب کشید و به چشمای درشت دخترش خیره شد... این دختر تنها داراییش تو زندگیش بود و این که داشت میدید داره به اختیار خودش تو یه مسیر پر خطر میره براش عذاب محض بود.

_هنوزم دیر نشده سوهی... چرا فقط بیخیال نمیشی؟

قیافه دختر بی حس شد و به چشمای مادرش زل زد... چجوری میتونست بیخیال شه؟؟ اون تصمیمش رو قبلا گرفته بود و هیچ جوره حاضر نبود ازش دست بکشه.

_مامان قبلا صدبار همه چی رو توضیح دادم برات... چرا فقط بهم اعتماد نمیکنی؟؟ من فقط دارم حقمو ازشون میگیرم چیزی که از اول مال خودم بوده... نمیتونم بشینم و نگاه کنم که بعد بدبخت کردن بقیه انقدر خوشحال و با آرامش زندگی کنن... فقط بهم اعتماد کن، فقط چند سال صبر کن تا همه چی تموم شه... همه دردا و ناراحتی هامونو از بین میبرم و بهشون میفهمونم کاری که کردن چجوری قراره زندگی خودشونو آتیش بزنه، فقط یکم دیگه صبر کن باشه؟؟

زن میانسال که میدونست هرچقدرم خواهش و التماس کنه فایده ای نخواد داشت، به ناچار سرشو تکون داد و شونه های دخترشو تو دستاش گرفت.
_فقط مراقب خودت باش... میدونی که فقط تورو دارم... دارم میبینم که همین الان هم داری به خودت آسیب میزنی ولی نمیتونم جلوتو بگیرم... یادت نره من فقط تورو دارم سوهی.

سوهی سری تکون داد و دیگه صحبتشون رو ادامه نداد تا بیشتر از این قلبش تیر نکشه... دیدن چهره درد کشیده و خسته مادرش بهش قدرت صد چندان میداد که کارشو بدون هیچ شکی انجام بده.

رو پاشنه چرخید و چمدونشو دستش گرفت و مستقیم سمت ماشینش رفت.
_بیرون نیا هوا هنوز یکم سرده.

به سرعت تو ماشینش جا گرفت و چرخ هاشو به حرکت دراورد. کمی تو شهر کوچیکی که به تازگی محل اقامت مادرش شده بود رانندگی کرد و وقتی به اول جاده رسید یه گوشه پارک کرد و سرشو رو فرمون گذاشت.
عوارض حاملگیش داشت کم کم خودشو نشون میداد و دختر هر روز صبح بیشتر احساس خستگی و حالت تهوع داشت. دستی به شکمش که یه کم بالا اومده بود کشید و بهش نگاه کرد.

_تو بچه‌ی منی... درسته نیتم برای به این دنیا اوردنت اصلا نیت خوبی نیست ولی تو هنوزم بچه منی و دوستت دارم و ازت مراقبت میکنم... حقمون رو به کمک تو ازشون میگیرم و بعد با مامانم سه تایی میریم یه جای دور و خوشحال زندگی میکنیم باشه؟؟ فقط یکم کمتر من رو اذیت کن من این روزا خیلی کار برای انجام دادن دارم فسقلی.

SAY WITH YOUR EYESTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang