SWYE - PART 54

166 50 21
                                    

بکهیون بی حرف سینی رو روی میز جلوی مبل دونفره تو تراس گذاشت و برگشت داخل و چند لحظه بعد با یه پتوی کلفت برگشت و دور چانیول پیچیدش.
_خوبه دکتر گفت باید مراقب خودت باشی... اگه نمیگفت میخواستی چیکار کنی؟!
پسر کوچیکتر غرغر کنان نشست کنارش و چانیول که تازه فهمیده بود داستان چیه دوباره به خنده افتاد.
_بکهیون... دکتر گفت... مراقب... باش... بهت... استرس... وارد نشه... نگفت... مراقب باش... سرما نخوری!!

بکهیون که هنوز هم شنیدن اسمش از بین لب های اون پسر باعث میشد قند تو دلش آب بشه، گلوش رو صاف کرد و ماگ دمنوشش رو دستش گرفت.
_حالا هرچی...
زیر لب زمزمه کرد و چانیول با لبخند یه سمت پتو رو باز کرد و دور شونه پسر کنارش انداخت و سمت خودش کشیدش تا جایی که بدن بکهیون چسبید به سینه اش و دستش دور شونه اش حلقه شد.

بکهیون که تازه متوجه موقعیتشون شده بود، نفسش تو گلوش کمی سنگین شد و دستاش دور ماگش محکم تر ولی نفهمید که حرکاتش از چشم های درشت پسر کنارش پنهون نموند!

پسر بزرگتر کمی خم شد و ماگ دمنوشش رو برداشت.
_ممنون.
زیر لب زمزمه کرد و لیوان رو به صورتش نزدیک کرد تا بخارش، پوست سرد صورتش رو کمی گرم کنه.
آسمون بالای سرشون سیاه رنگ شده بود و چند تا ستاره کوچیک و بزرگ بهشون چشمک میزدن... خیابون آروم بود و ساختمون های اطراف کم و بیش تو تاریکی فرو رفته بودن.
_حس...عجیبیه!!
چانیول زمزمه وار گفت و پسر کوچیکتر ناخوداگاه نگاهش رو چرخوند سمتش.
_عجیب؟! چی عجیبه؟
نگاه چانیول به چشمای کنجکاو پسر تو بغلش گره خورد و نفس عمیقی کشید.

_من... چندین ساله... این خونه... رو... دارم. همیشه... میومدم رو این مبل... مینشستم... و به منظره... جلوم... نگاه میکردم...و با خودم فکر... میکردم.... بدون اینکه... لازم باشه... حرف بزنم... الان... که تو... اینجایی... راستش... نمیدونم... چی باید بگم.

بکهیون لبخند کمرنگی زد و کمی از دمنوشش نوشید.
_راستش منم همیشه جلوی ورودی خونه امون رو پله ها میشستم و آسمونو نگاه میکردم و تو افکارم غرق میشدم...
پسر کوچیکتر بین حرفاش مکث کرد و خنده کوتاهی کرد.
_هر دوره هم افکارم یه چیزی بود!!
_چه چیزهایی؟!
چانیول با لبخند پرسید و بکهیون از یاد آوری افکار چرتش، با خجالت و خنده صورتش رو جمع کرد.
_با این که واقعا مسخره اس ولی میگم... مثلا چهار پنج سالم که بود، به این فکر میکردم که هر لحظه ممکنه بابام درو وا کنه و با کلی کادو بیاد داخل و بگه همه این مدتی که نبوده فقط یه شوخی بوده... چند سال بعد که بچه مدرسه ای بودم میشستم کنار حوض و با خودم فکر میکردم این دفعه به چه بهونه ای به مدرسه ام بگم بابام نتونست برای جلسه بیاد... چند سال بعد وقتی همه دوستام داشتن نوجوون میشدن و دخترا براشون جالب شده بودن، من هر روز پشت شیشه گالری سازها وایمیستم و به گیتار مشکی پشت ویترین زل میزدم...

SAY WITH YOUR EYESDonde viven las historias. Descúbrelo ahora