SWYE - PART 36

191 57 7
                                    

بکهیون هرچقد سعی کرد نتونست جلوی لبخندش رو بگیره... سوالی که پرسیده بود هنوز برای خودشم غیرقابل باور بود ولی به هیچ قیمتی حاضر نبود چانیول ازش دور شه و براش هم هرکاری میکرد.

و حالا که اینجوری داشت لبخند اون پسر رو میدید، آروم نگه داشتن احساساتش دیگه غیرممکن به نظر میرسید.
چانیول بعد چند لحظه دوباره تو به پشت چرخید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت.

_لطفا چراغ رو خاموش کن.
صدای زمزمه وار و آرومش تو اتاق ساکت پیچید، ولی این بار لحنش زمین تا آسمون با چند دقیقه قبل فرق داشت.

چانیول صدای بلند شدن بکهیون از جاش و خارج شدنش از اتاق رو شنید ولی اونقدری خسته بود و خوابش میومد که خیلی نتونست فکر کنه اون پسر کجا رفت و تو خواب و بیداری گم شد.

با حس دستی که به پهلوش کشیده میشد خواب نصفه نیمه اش پرید و یه چشمش رو یکم باز کرد.
با دیدن بکهیون که کنارش رو تخت نشسته بود، کامل هوشیار شد و صدای گرفته اش تو اتاق پیچید.
_چی شده؟؟
بکهیون دستشو برد عقب و لیوان آب و قرصی که رو میز گذاشته بود رو برداشت و گرفت جلوش.

نگاه چانیول لحظه ای رو دستش نشست و بعد با گیجی برگشت رو پسر کنارش.
_این چیه؟ قرصه؟
بکهیون آروم سر تکون داد و قرص رو تو دستش گذاشت.
گوشیش رو برداشت و بعد تایپ کردن، گرفت جلوی صورتش.
"گفتی سرت درد میکنه، مسکنه."

نگاه چانیول با کمی تعجب برگشت رو چشمای بکهیون... کی انقدر مهربون شده بود؟؟

از ذوقی که ته دلش کرده بود تک خندی زد و لیوان اب رو هم گرفت.

_ممنون.
قرص رو روی زبونش گذاشت و با چند قلپ آب پایینش داد و درحالی که دراز میکشید به بکهیون که داشت لیوان رو روی میز برمیگردوند خیره شد.
_مثل اینکه واقعا تصمیم گرفتی دیگه بدجنس نباشی!!
با لحن شوخی زمزمه کرد و نگاه بکهیون با کمی اخم برگشت روش.

یهو روش خم شد و همونطور که دستش رو به چراغ خواب میرسوند لب زد "نبودم" و بعد اتاق تو تاریکی فرو رفت و بکهیون کنارش دراز کشید.

چانیول که از حرکت یهوییش کمی چشماش گرد شده بود بعد چند ثانیه نفسش دوباره نرمال شد و با همون لحن ادامه داد.
_آره آره اصلا نبودی... من بودم که وسط بیابون ولت کردم و جلست رو خراب کردم و آبروت رو...

حرفش با گذاشته شدن دست بکهیون رو دهنش، نصفه موند.
همونطور که میخندید دست بکهیون رو تو دستش گرفت و از رو دهنش برداشت.
_اوکی دیگه بیشتر از این بهت عذاب وجدان نمیدم، بخواب.

و بعد همونطور که سمت پسر کنارش میچرخید خنده اش تبدیل به لبخند محوی شد و آروم چشماشو بست.
بکهیون هم که بعد چند لحظه به این نتیجه رسید که چانیول قرار نیست دستش رو ول کنه، نگاهش رو از سقف گرفت و پلکاش رو هم افتاد... هنوز خوابش نبرده بود ولی میتونست به راحتی بگه که قراره یکی از آروم ترین خواب های چند وقت اخیرش رو تجربه کنه.


SAY WITH YOUR EYESDonde viven las historias. Descúbrelo ahora