با شنیدن صدای در، نگاهش رو از پنجره گرفت و چند لحظه بعد پسر جوون وارد اتاق شد و به مرد کنار پنجره احترم گذاشت.
مرد ته سیگارش رو رو لبه پنجره خاموش کرد و فیتیله اش رو پرت کرد بیرون و پنجره رو بست.
_میشنوم.
کوتاه گفت و همونطور که پشت میزش مینشست دید که پسر جوون اومد جلو و گوشیش رو جلوش گرفت.
_جناب بیون حس کردم بهتره از این خبر داشته باشید.
مرد گوشی رو گرفت دستش و از پشت عینک به عکس رو صفحه نیم نگاهی انداخت._خب این چه ربطی به...
وسط حرفش نگاهش دقیق تر شد!!
کریس داشت تو یه پاساژ کنار یه دختر راه میرفت و این خیلی چیز عجیبی نبود... ولی کتش دور کمر دختر بسته شده بود و این یعنی اون دختر همکار یا مشتریش نبود!!_این دختره کیه؟!
با تعجب لب زد و پسر جوون سرش رو تکون داد.
_نمیدونم قربان. باهم رفتن یه کافه و بعدم چند دقیقه تو این پاساژ قدم زدن و از هم جدا شدن. کت هم موند دست دختره.
بیون با بهت به دختر توی تصویر که داشت با لبخند به کریس نگاه میکرد خیره شد... انقدری کریس رو میشناخت که مطمعن باشه بی دلیل آب هم نمیخوره چه به برسه به دیت عاشقانه رفتن!!_اطلاعات این دختره رو کامل پیدا کن. این قضیه مشکوک میزنه.
پسر جوون "بله قربان" ای گفت و سرشو خم کرد و خواست از اتاق خارج شه که صدای مرد پشتش باعث شد دوباره بایسته._از پسرم چه خبر؟
بیون آروم پرسید و پسر جوون آروم پلک زد.
_خبر خاصی نیست قربان... هنوز خونه پارک چانیول زندگی میکنه و زیادم بیرون نمیان.
_مشکل دانشگاهش حل شد؟
مرد با کنجکاوی پرسید و پسر جوون سر تکون داد.
_بله وکیلتون با رئیس دانشگاه صحبت کردن و قرار شد اخراجش نکنن... غیبت هاش خیلی زیاد بود و اونایی هم که رفته بود انگار استاداش خیلی شاکی بودن ولی خب با یکم رشوه و رابطه حل شد.بیون سرشو تکون داد و پسر دوباره احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.
نفس عمیقی کشید و سیگار بعدیش رو روشن کرد...
باید هرجور شده سر از کارهای کریس درمیورد!!♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
با لبخند و ذوق زده وارد دانشگاه شد و از دور چن رو دید ولی قطعا با اون بدن نمیتونست مثل قبل بپره رو سر و کولش!!
سمت چانیول چرخید و قبل اینکه گوشیش رو از جیبش خارج کنه پسر روبروش لبخند زد.
_اگه میخوای چن و بقیه رو معرفی کنی باید بگم که خودم میشناسمشون. قبلا هم یه بار سر کلاست اومدم... تازه لونا روهم تو سالن دانشگاه دیدم!!قسمت آخر حرفش رو پوکر گفت و بکهیون لباشو با خجالت روهم فشار داد و چشماشو از چانیول گرفت.
_حالا خجالت نکش منم اومده بودم آبروی تورو ببرم پس بی حسابیم.چانیول با خنده اعلام کرد و این بار بکهیون پوکر شد... پس چانیول هم اگه میخواست میتونست آدم کله شقی باشه!!
باهم سمت سالن رفتن ولی قبل اینکه به در وردی ساختمون برسن چانیول حس کرد یه گونی برنج افتاد رو کمرش.
KAMU SEDANG MEMBACA
SAY WITH YOUR EYES
Fiksi Penggemar🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...