SWYE - PART 9

267 96 5
                                    

_س...سلام!!
صدای زنونه ای با تعجب جواب داد.
_ سلام، بفرمایید
آب دهنشو قورت داد و گفت.
_ بکهیونم.
_آیگووو سلام خاله جان....خوبی پسرم؟؟
_م...ممنون، مامانم هست؟
چند لحظه بعد صدای دلتنگ مادرش تو گوشی تلفن پیچید.
_ سلام بکهیونم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد صدای لرزونشو کنترل کنه
_سلام، خوبی؟؟
_آره پسرم...تو خ
_خوبم، خدافظ.

به سرعت دکمه قرمز تلفنشون رو زد و گوشی رو با حالت هیستریکی پرت کرد.
پس مامانش خوب بود... خب همین کافی بود!!

هرچی سعی کرده بود از فکر مادرش و هرچی که مربوط بهشه دور بمونه، بازم بخاطر نگرانی بیش از حد مجبور شده بود باهاش تماس بگیره...

سه روز از اون جلسه گند خورده ی سامسونگ میگذشت و هیچ خبری از پارک چانیول نبود... و همین سکوت و بی خبری، قضیه رو ترسناک تر میکرد... به حدی که بک حتی به این فکر افتاده بود که نکنه اون پسره بلایی سر مامانش آورده باشه!!

بعد اینکه مادرش از پیشش رفته بود، یه خلاء وحشتناکی تو وجودش حس میکرد که تنها راه مقابله باهاش رو نادیده گرفتنش میدونست، چون اگر لحظه ای عمیقا به این فکر میکرد که تنها آدم زندگیش رو از دست داده جوری قلبش درد میگرفت که مطمعن بود برای همیشه از کار می ایسته، پس فقط تلاش کرده بود هرجوری شده سر خودشو گرم کنه تا نبود مادرش تو ذهنش مثل یه مار سمی نچرخه و مغزشو متلاشی نکنه...

جواب تماس ها و پیام های اون زن بیچاره رو هم نمیداد چون مطمعن بود با کوچکترین توجهی به این موضوع توش غرق میشه و دیگه زندگی کردن غیر ممکن...

ولی حالا که مامانشم خوب بود... واقعا یه جای کار میلنگید!!

چرا هرکاری میکرد اون پسر هیچ عکس العملی نشون نمیداد؟؟
شاید منتظر نشسته بود تا یه موقعیت خوب گیر بیاره و زهرشو بریزه...
یا شاید میخواست همه کینه هاشو جمع کنه و تو جلسه دادگاه پدرش انتقام بگیره...
یا شاید... یا شاید فقط میخواست جواب کار های بی رحمانه اش رو نده و با عقب نشینیش، آتش بس اعلام کنه...!!

خسته از فکرهای مختلف و استرسی که سه روز بود داشت میکشتش از جاش بلند شد و تو حیاط رفت...
گل های رنگ و وارنگ تو حیاط که روزی با دیدنشون لبخند میزد و آرامش میگرفت، داشتن خشک میشدن و برگ های زرد شده درخت ها، کل حیاط رو پر کرده بود...
حال حیاط هم مثل حال دل بکهیون بود، همونقدر سرد و همونقدر مرده!!

سمت رو شویی کنار دیوار رفت و مشت بزرگی آب به صورتش پاشید.
به قیافه خیس و خسته ی خودش تو آینه نگاه کرد و نفسشو با آه بیرون داد.
_خیلی خب...تو تا الان هر بلایی خواستی سرش اوردی... دیگه بسه... باشه؟؟

به چشمای ملتمس خودش خیره شدو با تمام ملایمتی که میتونست این جمله رو به چهره تو آینه گفت....بعد از چند ثانیه ضربه نه چندان محکمی به روشویی زد و سمت خونه برگشت
_به جهنم....دیگه کاریش ندارم!!



SAY WITH YOUR EYESHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin