چانیول کنار تخت بکهیون نشست و درحالی که دستش رو رها نمیکرد با صدایی که بخاطر گریه اش بغض دار شده بود رو به پرستار پرسید.
_چرا به هوش نمیاد چش شده؟!
پرستار درحالی که سوزن سرم رو تو پوست ساعد پسر بیهوش فرو میکرد آروم لب زد.
_بدنش آسیب جدی ندیده احتمالا از شوک عصبی بیهوش شده... نگران نباش خوب میشه.سوهی هم دستش رو به دست چانیول رسوند و با دلگرمی گرفتش.
چانیول نگاه ترسیده و نگرانش رو داد بهش و سوهی آروم پلک زد و بهش اطمینان داد همه چی درست میشه...درست مثل اون وقتی که تو ده سالگی تو آلاچیق اون بیمارستان بغلش کرده بود و بهش قول داده بود بالاخره یه روزی خوب میشه... بی اختیار بغض سنگین تری به گلوش چنگ زد و سرشو رو شونه سوهی گذاشت... این حقیقت که نزدیک بود دوتا از عزیز ترین ادم هاشو از دست بده، تازه داشت براش معنا پیدا میکرد و از اون شوک اولیه خارج شده بود...
بغضش به هق هق تبدیل شد و درحالی که هنوز دست دوست پسرش رو محکم نگه داشته بود با دست دیگه اش دختر رو در آغوش کشید... هنوزم باورش نمیشد همشون تقریبا سالم موندن و اتفاق وحشتناکی نیوفتاده.
با ایستادن ماشین، درهای عقب به سرعت باز شد و پسر روی برانکارد، درحالی که سرم به دستش و دستگاه اکسیژن به صورتش وصل بود به سمت اورژانس برده شد.
چانیول و سوهی هم پشتش وارد بیمارستان شدن و منتظر به دکتری که داشت بکهیون رو معاینه میکرد خیره شدن.دکتر کمی علائم حیاتیش رو بررسی کرد و بعد به پرستار گفت به بیمار آرام بخش و یه کیسه خون زده شه و زخم های صورتش شستشو و پانسمان شه.
سوهی از دکتر تشکر کرد و رفت سمت پذیرش تا کارهای بیمارشون رو انجام بده و چانیول نشست روی صندلی کنار تخت و به صورت غرق در خواب و اشک و خون بکهیون خیره شد.بعد نیم ساعت کارهای پرستار تموم شده بود و سوهی گوشه سالن مشغول حرف زدن با پلیسی بود که برای تحقیقات اومده بود.
_چانیول من باید برم اداره پلیس شهادت بدم ولی بهشون گفتم تو فعلا شرایطش رو نداری... همینجا بمون پیش بکهیون منم سعی میکنم زود بیام باشه؟
چانیول با شنیدن صدای دختر نگاهش رو از بکهیون گرفت و در جوابش سری تکون داد.دختر دستی رو شونه اش گذاشت و نیم نگاهی به بکهیون انداخت و پاهاش عقب گرد کردن و به همراه پلیس ها از ساختمون خارج شد.
چانیول با خستگی بلند شد و پرده دور تخت رو کشید تا کمی فضای اطرافشون اروم تر بشه...
برگشت کنار تخت و در حالی که رو صندلی مینشست دوباره دست پسر بیهوش رو تو دستاش گرفت.
انقدر حجم عظیمی از استرس و نگرانی تو چند ساعت گذشته تجربه کرده بود که حس میکرد دلش میخواد صدسال بخوابه...سرشو کنار دست بکهیون رو تخت گذاشت و پلک های سنگینش بلافاصله افتادن رو هم و چند ثانیه بعد مرز دنیای خواب و بیداری رو گم کرد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...