با باز شدن در کافه، سر سوهی بالا اومد و نگاهش با چشمای کنجکاوی که از کنار در داشتن نگاهش میکردن تلاقی کرد.
بکهیون جلو اومد و بی حرف نشست روبروش.
پسر جوون داشت سعی خودشو میکرد تا دست مشت شده اش رو ثابت روی میز نگه داره تا نیاد بالا و به صورت اون دختر نخوره.اون صحنه حال بهم زنی که آخرین بار تو دفتر کار چانیول دیده بود حتی یک لحظه هم از جلوی چشمش کنار نرفته بود ولی الان که داشت سوهی رو از نزدیک میدید حس میکرد شعله های عصبانیتش دارن وحشیانه تر زبونه میکشن و قلب و مغزشو داغ میکنن.
دلش میخواست یقه اون دختر رو بگیره و توصورتش فریاد بزنه «مگه نمیدونستی ما با همیم؟» «چرا این کارو کردید؟» «از دوتاتون متنفرم» ولی فقط ساکت و در ظاهر آروم پشت میز نشسته بود و منتظر بود ببینه دختر جلوش چه حرف مهمی برای گفتن داره._خوبی بکهیون؟
سوهی که از قیافه سنگی و سکوت بکهیون کمی تعجب کرده بود آروم پرسید ولی بکهیون نگاهشو ازش گرفت و به نوشیدنیش خیره شد.
_گفتی کار مهمی داری. گوش میدم.سوهی که کم کم داشت میترسید و شک کرده بود نکنه بکهیون اون شب کارهاشو دیده و از نقشه هاش خبر داره، نفس عمیقی کشید و سعی کرد سوتی نده تا بفهمه بکهیون چشه.
_خب راستش... امروز مربی کمپانیت زنگ زد بهم.
نگاه بکهیون بالا اومد و منتظر بهش خیره شد.
_گفت از تواناییت خیلی خوشش اومده و به رئیسش پیشنهاد کرده حتما باهات قرار داد ببندن ولی انگار سر بند سینگل بودنش به شک افتادی و گفتی تا امروز وقت میخوای برای فکر کردن.
_و همهی اینا به تو چه ربطی داره؟؟
_الان رابطشو بهت میگم.
بکهیون با چشم های ریز شده پرسید و سوهی سعی کرد از موضع مظلوم و دلسوز خودش پایین نیاد.
کمی از قهوه اش خورد و بعد گوشیشو از تو کیفش دراورد و ویدیو کیس بکهیون رو باز کرد و جلوش گذاشت.
نگاه سرد پسر ازش گرفته شد و به گوشی دوخته شد ولی بعد از چند لحظه رنگ از صورتش رفت و چشماش گرد شد._این... این چیه؟!؟
_تویی.
سوهی کوتاه جواب داد و بکهیون با ناباوری بهش زل زد.
_من هیچوقت همچین کاری نکردم... قسم میخورم!!سوهی گوشی رو برداشت و فیلم رو پاز کرد.
_یادته اون شب که میخواستی از مهمونی بری خونه چانیول چقد مشروب خوردی؟؟ حتی نمیتونستی رو پاهات وایستی.
_آره... یادمه ولی چه ربطی داره؟!
پسر با ترس زمزمه کرد و سوهی دوباره گوشی رو گرفت جلوش وبه پسری که بکهیون در حال بوسیدنش بود اشاره کرد._این پسره راننده ات بود اونشب. همونطور که میبینی دوربین ضد سرقت ماشینش روشن بوده و توام احتمالا تو مستی با چانیول اشتباه گرفتیش و بوسیدیش. یارو اون شب از طرف دایی چانیول استخدام شده بود و غریبه نبود، میخواست پاشه بره ویدیو رو به دایی چان نشون بده خیلی عصبانی بود از دستت...
بکهیون که گردش خون رو تو بدنش دیگه حس نمیکرد لرزون گفت.
_خب... بعدش چی شد؟!
دختر روبروش که به هدفش رسیده بود و توپ رو تو زمین بکهیون انداخته بود با لحن حق به جانبی شروع به صحبت کرد.
_من نزاشتم... پدرم دراومد تا راضیش کنم فیلمو برای خودم بفرسته و پاکش کنه. حتی مجبور شدم بهش پول بدم که دهنشو بسته نگه داره چون اگه میرفت چیزی میگفت هم تو و رویای ایدل شدنت برای همیشه نابود میشدید هم چانیول بخاطر حماقت بچگانت تو دردسر بدی میوفتاد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...