نگاه منتظر سهون با باز شدن در رو صورت بکهیون نشست و اولین چیزی که توجهشو جلب کرد بانداژی بود که رو موهای نرمش نشسته بود.
همونطور که خیره تو چشم های کنجکاو بکهیون بود قدمی جلو اومد و زیر لب سلام داد.
چانیول بی صدا سر تکون داد و به چشمای کشیده و ناخوانای پسر روبروش خیره موند...
چرا نگاهش اینجوری بود...یه حسی ته دلش داشت که نمیتونست بفهمه ترسه یا اشتیاق!!
از جلوی در کنار رفت و به سمت خونه اشاره کرد.
_خوش اومدی، بیا داخل!!
سهون بی اختیار پوزخند تلخی زد
_مهربون شدی....
چانیول با کنجکاوی اخم کرد...پسر روبروش زیادی دوپهلو حرف میزد و این بدتر گیجش میکرد!!♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
چند ساعتی میشد که رفته بود خونه و از وقتی رو مبل نشسته بود بی وقفه داشت به اتفاقات اخیر و حرف های چانیول فکر میکردش!!
یه جاهایی از دست خودش عصبانی میشد و یه جاهایی از اتفاق هایی که پشت سر هم افتاده بودن حرصش میگرفت!!
حالا که بدون کینه و بی طرفانه فکر میکرد میفهمید چقدر اشتباه های بچگانه اش باعث شده بود به اینجا برسن...
تو دلش خیلی از چانیول شرمنده بود و دلش برای خیلی چیزا تنگ شده بود...
برای خونه ی کوچیک و گرمش و خاطراتی که از بچگی توش داشت...
برای آغوش گرم و لبخند شیرین مادرش...
برای همه اون روزهایی که تکراری اما اروم بودن...
حتی برای نگاه های مشتاق و لبخند های مهربون چانیول...
نمیدونست چرا دلش برای طرز نگاه های اون پسر تنگ شده، ولی انگار یه چیزی تو نگاه های درشت و درخشان چانیول بود، یه چیزی که اون موقع نفهمید و راحت ازش گذشت...!
همون چیزی که چند ساعت پیش سوسو زدن و خاموش شدنش رو تو چشمای پسر دلشکسته بالاسرش دیده بود...!!
حس ادمی رو داشت که تو یه مسابقه دو زمین خورده و از همه چی جا مونده...و دیگه کم مونده ببازه...شاید فقط یه فرصت دیگه براش مونده باشه و بکهیون واقعا نمیخواست این رو هم از دست بده...
بالاخره بعد از چند ساعت از جاش بلند شد و باعث شد سگ کوچولو هم با هیجان بلند شه!!
کمی غذا جلوی سگ مظلوم گذاشت و لباس هاش رو عوض کرد.
کمی موهاش رو مرتب کرد و صورتش رو شست تا اثر کرختی سرم از بین بره...
به سمت در رفت تا اخرین شانس خودش رو امتحان کنه...
باید میرفت و برای یک بار هم که شده درست حسابی با چانیول حرف میزد...
بالاخره از خر شیطون پیاده شده بود!!چانیول از پشت سهون رو برانداز میکرد و تو ذهنش هزاران حدس مختلف راجب اون پسر میومد و میرفت...
بالاخره وقتی سهون رو کاناپه نشست چانیول معذب لبخندی زد
_ چی میخوری برات بیارم؟
سهون با ابروهای بالا رفته پرسید
_ سرت خیلی بد ضربه خورده نه؟؟ تا قبل تصادفت که جواب سلامم رو هم نمیدادی...!!
چانیول که حس کرد داره بند رو اب میده بیخیال پذیرایی شد و کنار اون پسر مرموز نشست.
_خب ببین همونطور که گفتم من چیز زیادی یادم نمیاد...از تو دفترچه خاطراتم و این جور وسایل هم چیز زیادی نفهمیدم ولی شماره تورو پیدا کردم پس فکر کردم شاید تو بتونی کمکم کنی....
سهون با نگاه سردی به پسر روبروش خیره موند و بعد چند ثانیه زمزمه کرد...
_چی میخوای بدونی؟؟
چشمای چانیول برق زد.
_اول از همه اینکه تو کی هستی؟؟ نسبتت با من چیه؟؟ چرا شمارت تو کشوم بود؟؟ چرا حرفات دوپهلوئه؟؟
KAMU SEDANG MEMBACA
SAY WITH YOUR EYES
Fiksi Penggemar🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...