پسر از اتاق پرو خارج شد و رو به منیجرش جدید کرد.
_بریم.
مرد میانسال سری تکون داد و با ماشین مخصوص کمپانی تماس گرفت که بیاد جلوی در.بکهیون کراواتش رو کمی مرتب تر کرد و در حالی که گوشیشو از تو جیبش درمیورد سمت در خروجی کمپانی رفت.
ساعت ۶ بعد از ظهر رو نشون میداد و این به این معنی بود که مراسم تولدش به زودی شروع میشد... تصمیم داشت بعد از تولدش بره پیش سوهی و بدون ترس و پنهان کاری باهاش حرف بزنه و هرچی این مدت فهمیده رو بگه و از اون دختر بپرسه دلیل این کارای وحشتناکش چی بوده.از یاد اوری منیجر قبلیش حس میکرد از حرص میخواد فریاد بزنه... سه سال تمام از اون دختر بازی خورده بود و معلوم نبود اون پسره عوضی تو این همه سال چه اطلاعاتی به سوهی داده.
وقتی به در اصلی رسید نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکرش رو ازاد کنه، باید به احساساتش مسلط میبود.
سوار ماشین مشکی شد و چند ثانیه بعد ماشین به سمت سالن مراسم حرکت کرد.چند دقیقه بعد ماشین تو پارکینگ بزرگ و نیمه تاریک سالن ایستاد و بکهیون خواست پیاده بشه ولی با صدای منیجرش نگاهش برگشت سمتش و تو جاش موند.
_اجازه بدید من اول مسیر پارکینگ تا سالن رو چک کنم اگر جمعیت زیاد بود چند تا بادیگارد بیارم.
بکهیون اروم سری تکون داد و مرد پشت فرمون، از ماشین پیاده شد و سمت در خروجی رفت.
پسر تو ماشین سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد و چند بار محکم پلک زد تا خوابالودگیش کمتر شه... اثر قرص های سرما خوردگی هنوز تو بدنش بود و کمی احساس بی حالی میکرد ولی باید انرژیشو تا اخر اون مراسم کوفتی نگه میداشت.
خواست گوشیشو از تو جیبش دربیاره و سر خودشو گرم کنه ولی صدای گریه بچه ای برای یه لحظه از گوشه پارکینگ به گوشش رسید و باعث شد با تعجب چشماش دنبال منبع صدا بگردن.
انقد سالن تاریک و پر از ماشین بود که هرچقدر چشم میچرخوند هیچی نمیدید و دیگه حتی صدایی هم نمیومد.کم کم داشت فکر میکرد احتمالا توهم زده و بخاطر قرص هاییه که خورده ولی بعد تقریبا یک دقیقه صدای باز و بسته شدن در یکی از ماشین ها دوباره توجهش رو جلب کرد.
صدا از سمتی میومد که بین ماشین خودش و اون ماشین چند تا ماشین دیگه پارک بود و رسما دیدش رو تا حد زیادی کور کرده بود از طرفی فضای نیمه تاریک پارکینگ و شیشه های دودی ماشین نمیزاشت بتونه به وضوح چهره کسی رو ببینه...
تنها چیزایی که تونست ببینه این بود که یکی از ماشین پیاده شد و انگار یکی دوتا چمدون رو گذاشت تو صندوق عقب ماشینش...چشماشو جمع کرد و سعی کرد ببینه اون ادم کیه ولی با باز شدن ناگهانی در ماشینش با ترس چرخید و هین ارومی کشید.
منیجرش لبخند معذبی زد و به بیرون اشاره کرد.
_ببخشید ترسوندمتون... مراسم خصوصیه کسی نیست تو مسیر، میتونیم بریم.
بکهیون برای اخرین بار به منبع صدا دوباره نگاه کرد ولی حتی اون فرد رو هم دیگه ندید... از ماشین پیاده شد و بعد مرتب کردن لباساش سمت سالن مراسم رفت... ترکیب همهی ایدل ها و کادر مهم کمپانیش و خانواده چانیول و همسر و بچش و چند تا مقام سیاسی که دوستای رئیسش بودن و چند تا خبرنگار و عکاس کنار هم تو اون سالن باعث میشد بخواد فرارکنه ولی خب چاره ای نبود و باید هرطور شده چند ساعت حضور این ادما کنار هم رو تحمل میکرد و سوتی نمیداد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...