SWYE - PART 25

215 66 3
                                        

اخرین دکمه پیراهنش رو انداخت و به صورت ترسیده ی تو آینه نگاه دیگه ای کرد...
تقریبا یک ساعت تا محل اون مهمونی فاصله بود و بکهیون بهش گفته بود تا چند دقیقه دیگه میرسه جلوی خونه اش.

آب دهنش رو قورت داد و از سر استرس دوباره با یقه پیراهنش الکی ور رفت...

هیچ ایده ای نداشت چی در انتظارشه و در مقابل اتفاقات امشب چه عکس العملی باید نشون بده ولی هرچی زمان بیشتر میگذشت اضطرابش بیشتر میشد.

چهره وحشت زده و سفید شده بکهیون وقتی بهش راجب حرفای سهون گفته بود یک سره جلوی چشمش میومد و با اینکه از هیچی خبر نداشت ولی بدجور بهش آلارم خطر میداد...

لعنت اون حتی اون پسره کریس رو هم نمیشناخت که بتونه لاقل تشخیصش بده و گند نزنه... حس میکرد چشماشو بستن و فرستادنش تو یه زمین پر از میخ و بهش گفتن باید راه بره...

کوچکترین قدم اشتباهی، همونطور که بکهیون بهش گوشزد کرده بود میتونست به قیمت جونش تموم شه...!!

با صدای گوشیش از فکر دراومد و وقتی اسم بکهیون رو روی صفحه اش دید کلید و گوشیش رو برداشت و از خونه خارج شد... به هرحال چاره ای جز روبرو شدن با مهمونی امشب نداشت!!

وقتی تو ماشین جا گرفت بکهیون چند لحظه به صورتش خیره موند و بعد اخم کمرنگی کرد.
" چرا انقد آشفته ای؟؟ "

رو برگه ای که از قبل رو داشبرد بود نوشت و چانیول بعد خوندن کلمات روش پوف عصبی ای کشید.
_چه توقعی داری دقیقا؟؟ توقع داری الان از خوشحالی برقصم برات؟؟ لعنتی من حتی نمیدونم دارم تو کدوم خراب شده ای میرم و قراره با چی روبرو شم!!

صداش بالا و بالاتر رفت و در نهایت با صدای فریاد مانندی جمله اش رو تموم کرد و با چشمایی که ازشون اتیش میبارید به پسر کنارش خیره شد.
اما برخلاف تصورش بکهیون سرشو پایین انداخت و نفسشو بیرون داد.

از عکس العمل دور از ذهن بکهیون چشماش کمی گرد شد ولی حرفی نزد و با اخم سرشو برگروند و به خیابون خیره شد.
بعد چند لحظه صدای سوییچ ماشین تو گوشش پیچید و چرخ هاش از آسفالت جدا شد.

نیم ساعتی گذشته بود که چراغ قرمز باعث شد ماشین پشت خط سفید چهار راه متوقف بشه و بعد بکهیون چرخید و از صندلی عقب چیزی برداشت.
سرشو چرخوند و همزمان یه برگه رو پاش افتاد... به بکهیون نگاهی کرد و بک همونطور که ماشین رو دوباره راه مینداخت به برگه جلوش اشاره کرد.

برگه رو برداشت و با کنجکاوی روش رو خوند.
" لطفا تحت هیچ شرایطی از من دور نشو، با هیچکس صمیمی نشو و به حرف هاشون واکنشی نشون نده، حواستم باشه جوری رفتار نکنی که همه به شک بیوفتن...
چون ممکنه چیز هایی بشنوی که برات عجیب باشه پس سعی کن چهره ات جوری نشه که انگار تازه داری میشنویشون... "

SAY WITH YOUR EYESWo Geschichten leben. Entdecke jetzt