چانیول اروم وارد اتاق شد و بکهیون که هنوزم استرس داشت یهو سوهی متوجه حضورش بشه با ترس کمی تو جاش نیم خیز شد ولی با دیدن چانیول دوباره رو مبل نشست و در سکوت به پسر روبروش خیره شد.
چانیول سینی تو دستش رو روی میز کوچولوی جلوی بکهیون گذاشت و برگشت در اتاق رو قفل کرد و نشست پیش پسر کوچیکتر.
بعد اینکه به بکهیون یه شلوار تمیز و یکی از بولیزهای بافت خودشو داده بود تا بپوشه و سرما نخوره، خودشم لباس پوشیده بود و رفته بود برای مهمونش دمنوش درست کرده بود تا بخوره و مطمعن شه که بکهیون قرار نیست سرما بخوره.
پسر بزرگتر فنجون بکهیون رو تو دستش گذاشت و فنجون خودش رو هم برداشت و نگاهش رو به معشوقش داد.
بکهیون هنوزم مثل قبل نسبت به خودش ریزه تر بود و لباسش برای تن اون پسر بزرگ بود ولی همین دقیقا باعث میشد لباساش تو تن بکهیون خیلی جذاب تر از تن خودش وایستن._خب... راستش تقریبا دوسالی هست که میرم پیش روانشناس و قرص میخورم...
چانیول با صدای ارومی شروع به صحبت کرد و نگاه بکهیون از فنجون تو دستش گرفته شد و سمتش چرخید.
_وقتی با سوهی از کره رفتیم شرایط روحیمون افتضاح بود... سوهی ناخواسته باردار شده بود و تو یه کشور غریبه، کاملا تنها بود و من انقدر داغون بودم که خودمم نمیتونستم جمع کنم چه برسه به یه زن حامله...بکهیون کمی از دمنوشش خورد و بی حرکت موند... نمیدونست باید برای سوهی دلسوزی کنه یا نه... دیگه خودشم به همه چی شک کرده بود و نمیتونست بفهمه واقعیت چیه.
_تو همون گیجی و منگی بچمون به دنیا اومد و من هنوز خودمو جمع نکرده بودم... همه چی برام ترسناک و غریبه بود... زبون ادما غریبه بود، کوچه ها و خیابون های شهر برام غریبه بودن... حتی زن و بچه خودم شبیه غریبه ترین ادمای جهان بودن... انگار رسما مرده بودم ولی هنوز راه میرفتم و نفس میکشیدم. سخت نبود که بفهمم شدیدا افسردگی گرفتم ولی حتی حوصله نداشتم یه فکری براش بکنم... سوهی هم یه جورایی از همون اول زندگیامونو جدا نگه داشت و بعد به دنیا اومدن یورا رفت تو حال خودش... من موندم و در و دیوار اتاق خوابم که وقتی بهشون نگاه میکردم انگار داشتن اروم اروم میومدن جلوتر و من هرلحظه بیشتر احساس خفگی میکردم.
بکهیون پوزخند تلخی زد... چقد حرف های چانیول براش اشنا بودن... اونقدر آشنا که یادش میاد خودشم یه روزی تو اتاق تمرین کمپانیش و تو اتاق خوابگاهش دقیقا همین لحظات رو تجربه کرده.
_خلاصه همین شکلی داشت میگذشت و یورا جلو چشمام بزرگ تر میشد ولی منو هنوز نمیشناخت...
کارای شرکت روهم سوهی انجام میداد و من بیشتر روز یا خواب بودم یا بی هدف تو خیابونا راه میرفتم... تا اینکه یه روز مصاحبه ات رو از تلوزیون دیدم... خوشحال بودی و داشتی با ارامش ومهربونی حرف میزدی و لحظاتتو میگذروندی... یهو یاد حرفی که بهت زده بودم افتادم... من ازت قول گرفته بودم زنده بمونی و طاقت بیاری ولی خودم اون ور دنیا داشتم تو افسردگی غرق میشدم... اون لحظه بود که از جام پاشدم و رفتم دکتر... هم رفتم پیش روانشناس برای حالم هم رفتم برای گفتار درمانیم... برای اینه که الان دارم راحت صحبت میکنم... کم کم حس کردم دوباره دارم نفس میکشم و دوباره دارم مزه غذاهارو میفهمم ولی بکهیون همه چی خاکستری بود تو چشمام... تا همین امشب همه چی خاکستری بود...
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...