SWYE (S2) - PART 85

118 35 19
                                    

بکهیون بعد از چند لحظه به خودش اومد و نگاهش سمت گوشیش برگشت.
_آم... من... نتونستم این خواننده رو پیدا کنم... حتما بعدا گوش میدم به آهنگی که گفتی...
پسر در حالی که دست های یخ زده اش رو زیر میز تو هم قفل میکرد سعی کرد لبخند طبیعی ای بزنه و لایو رو زودتر تموم کنه.

_خب دیگه همگی شبتون بخیر... مراقب خودتون باشید.
دست لرزونش سمت دکمه قطع لایو رفت و بعد اینکه صفحه گوشیش قفل کرد دستاشو رو میز ستون کرد و سرشو تو دستاش گرفت.
_چرا برگشتی چانیول...

صدای درمونده بکهیون تو اتاقش پیچید و با صدای رعد و برق یکی شد...
پاییز تازه شروع شده بود و بارون های گاه و بی گاه تقریبا هرشب شهر رو میشست.

_________________________________

چانیول بچه رو دست سوهی که تو ماشین نشسته بود داد و خودشم سوار شد.
راننده بلافاصله حرکت کرد تا بلکه صدای ازاردهنده خبرنگار ها تموم شه.
دختر کوچولو که خوابش بهم ریخته بود زیر لب نق میزد و مامانش تو بغلش تکونش میداد.
_بخواب یورا... چرا انقد گریه میکنی؟

سوهی با کلافگی نفسشو فوت کرد و چانیول که صورتش رو به شیشه ماشین چسبونده بود با شنیدن صدای کلافه همسرش نگاهش رو چرخوند و دختر بچه رو از دستش گرفت.
_بده من نگهش میدارم.
دختر کوچولو دستاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد و کم کم صدای گریه اش قطع شد.
چانیول آروم به کمر دختر ضربه میزد و نگاهش به خیابون براق از بارون خیره بود.
از آخرین باری که تو این شهر نفس کشیده بود، خیلی وقت میگذشت...
زمانی اندازه‌ی هزار و اندی روز...
زمانی که داشت از این کشور میرفت، پر از ترس بود، پر از غم و پر از گنگی و دلتنگی...
ولی الان تو وجودش فقط بی حسی مطلق بود...
نسبت به خودش، قلبش، احساساتش و زندگیش بی حس شده بود...

انگار که یه آمپول بی حسی به مغزش تزریق شده باشه و دیگه نسبت به هیچی واکنش نشون نده.

تمام روزهایی که تو کشور غریبه با همسر و فرزندش گذرونده بود تو ذهنش مرور میشد و چانیول حتی دیگه بغض هم نمیکرد یا ضربان قلبش تکونی نمیخورد.

شبی که رسیدن خونه خودشون تو آمریکا و خواست بره رو تخت تو اتاق بخوابه، سوهی جلوی در ایستاد و گفت درسته رو کاغذ زن و شوهرن ولی دوست نداره هیچوقت رابطه جنسی با چانیول داشته باشه و رک بهش گفت اتاقاشون جدا میمونه.

هرچند این تنها چیزی بود که ته دلش بخاطرش خوشحال بود.
چون این حقیقت که چانیول گی بود و از رابطه داشتن با زن ها خوشش نمیومد، حتی با وجود ازدواجش تغییر نکرده بود و حس میکرد سوهی هم چون اینو میدونست تصمیم گرفته بود مثل همیشه بهش لطف کنه و اذیتش نکنه.

یادش اومد روزی که دخترش به دنیا اومد و پرستار با لبخند اومد یه نوزاد کوچولو رو تو بغلش گذاشت، فقط بهش زل زد و آب دهنش رو قورت داد... بچه اش دقیقا شبیه مادرش بود و چانیول اون شب، تنها کسی بود که پیش زن تازه زایمان کرده موند...
خانواده اش به هر دری زدن تا حداقل برای زایمان عروسشون پیششون باشن ولی سوهی فقط خواهش میکرد چان اجازه نده این اتفاق بیوفته و ترجیح میداد تنها بمونن...

SAY WITH YOUR EYESHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin