آقای پارک بعد از چند ثانیه از شوک دراومد و پوزخند متعجبی زد.
_با منی کیم سوهی؟؟ راجب چی داری حرف میزنی؟؟دختر رو استیج نفس عمیق و پر نفرتی کشید و دستای مشت شده اش رو به زور ثابت رو میز جلوش نگه داشت.
نباید به این راحتی از کوره درمیرفت و به اون مرتیکه فرصت فرار میداد.مثل مرد جلوش، با ارامش لبخند زد و سرشو تکون داد.
_اره با خودتم... اگه یادت نمیاد، مشکلی نیست چون قراره همشو الان تعریف کنم.سوهی دوتا برگه ازمایش DNA ای که تو دستش بود و ثابت میکرد دختر پارک هست رو به خبرنگاری که نزدیک استیج ایستاده بود داد و برگشت سر جاش.
_برگه ای که دست اون خانوم دادم ثابت میکنه که اقای پارک پدر منه... به هرحال برداشتن یه تار مو از بالش خونه پدر شوهرم زیاد کار سختی نبود.اقای پارک درجا با وحشت پاشد و خواست بره سمت اون خبرنگار ولی ترسید همین حرکت بدتر به ضررش باشه پس تو جاش ثابت موند و به دختر روی استیج خیره شد... چطور این همه سال تونسته بود از اون الف بچه بازی بخوره و نفهمه بزرگترین خطر زندگیش داره زیر دماغ خودش زندگی میکنه!!
سوهی که بهم ریختن و اضطراب پارک رو دید اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد و شروع به تعریف کردن هر چیزی شد که اون ادما رو رسونده بود به این نقطه.
«فلش بک»
دختر بچه بعد از خداحافظی با دوست جدیدش از پله های مرکز توانبخشی بالا رفت و به اتاق استراحت پرستارا رسید.
_مامان گشنمه چرا نمیریم؟؟؟
مادرش با دیدن سوهی از فکر دراومد و با لبخند محوی اشاره کرد دخترش بره پیشش.
موهای نیمه مجعد و نرم دختر کوچولوش رو ناز کرد و سعی کرد با اروم ترین لحن ممکن حرفش رو به دخترش بزنه.
_دختر قشنگم... اون پسر بچه ای که تو حیاط داشتی باهاش بازی میکردی... میشه باهاش دوست نباشی؟؟
سوهی متعجب به چانیول فکر کرد و بعد پرسید.
_چرا مامان؟؟ بچه بدیه؟؟خانم کیم که هنوز از دیدن اون پسر بچه اعصابش خورد بود به زور لبخند مهربونی زد و دستای دخترشو گرفت.
_نه ولی باهاش دوست نباش... اونا با ما فرق دارن... میترسم زندگی ای که دارن قلب کوچولوتو ناراحت کنه... میشه خواهش مامانو قبول کنی؟؟و بعد نا امیدانه به دخترش خیره شد... یه جورایی خودش میدونست الان قراره نه بشنوه چون از اخلاق لجبازانه و جسورانه بچهاش خبر داشت... اگه نمیتونستی کامل قانعش کنی قرار نبود حرفتو بپذیره.
_ولی مامان خیلی گناه داره... دلم براش سوخت... اون که بچه بدی نیست چرا ناراحتم کنه؟
خانم کیم کلافه نفسشو فوت کرد و به سوهی خیره شد.
_ببین سوهی تو الان تقریبا ده سالته... دیگه بچه نیستی پس باید یه چیزایی رو بهت بگم... اونا پولدارن... باباشون ادم قدرتمندیه... در مقابل ما زندگیمون معمولیه... من نمیخوام دوست بودن با اون بچه باعث شه احساس کمبود بکنی یا حسرت زندگیشو بخوری... هر کی باید با هم شکل های خودش دوست باشه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
SAY WITH YOUR EYES
Фанфик🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...