چانیول به دختری که رو استیج ایستاده بود نگاه میکرد ولی فکرش اندازه روز ها و سال ها از اون لحظه فاصله گرفته بود...
تک تک لحظات و خاطراتی که با سوهی داشتن، دونه دونه از مغزش گذر میکردن و نمیتونست باور کنه که همشون فیک و تظاهر بودن.دختری که جلوش ایستاده بود، همون دختر کوچولویی بود که بعد از بازی قایم موشک وقتی داشت گریه میکرد اومد کنارش نشست و باهاش دوست شد... همون دختری که اکثر روز ها مسیر مدرسه تا خونه اش رو باهم برمیگشتن و تو راه سوهی کلی راجب مدرسه اش و اتفاقایی که افتاده بود براش میگفت و چانیول در سکوت و با لبخند به دوستش گوش میداد.
سوهی همون دختری بود که وقتی چانیول گرایششو فهمید اولین نفر به اون گفت و سوهی جوری حمایتش کرد که ترسش ریخت و حس شرمندگی ای که داشت کامل از بین رفت.
سوهی تو تمام این سال ها، بهش عشق داد، اعتماد به نفس داد، دست راستش تو کارای شرکتش شد و کمکش کرد مستقل شه و رو پای خودش بایسته...
سوهی تو تمام زندگیش، قسمتی از وجود خودش بود و باورش غیر ممکن بود که اون دختر اون کسی نباشه که چانیول این همه سال دیده و شناخته.وقتی سوهی از استیج اومد پایین و صدای جمعیت تو سالن بالا رفت، چانیول از فکر دراومد و دید که دختر داره از سالن خارج میشه.
نه... نباید اجازه میداد سوهی انقد راحت بین هزار تا سوالش ولش کنه و بره...
پاهاش از زمین کنده شدن و با سرعت دنبال سوهی از در سالن خارج شد.وقتی به راهروی اصلی ساختمون رسید تونست سوهی رو ببینه که از در بزرگ ساختمون خارج شد و روی فرش قرمزی که تا دم در حیاط بزرگ عمارت کشیده شده داره به سمت پارکینگ میره.
قدم هاش سرعت گرفتن و از پله های ورودی پایین رفت و بدون اینکه به بارون شدیدی که داشت میبارید توجه کنه دوید تا به دختر برسه.
_سوهی... صبر کن.سوهی با شنیدن صدای چانیول قدم هاشو سریع تر کرد و خوشحال بود که بارون باعث میشه اشکای روی صورتش پوشیده بشن.
میخواست فقط به ماشینش برسه و از این شهر لعنتی برای همیشه فرار کنه... لحظه اخر وقتی داشت از استیج پایین میومد، برای ثانیه ای چشماش به نگاه نا امید و ناباور چانیول گره خورد و احساس کرد قلبش با درد فشرده شد.
این یه حقیقت غیر قابل انکار بود که سوهی همونقدر که از پدر چانیول متنفر بود، از چانیول نبود و حتی خیلی دوستش داشت... ولی چاره چی بود وقتی تنها راه نابود کردن اون لعنتی، رد شدن از روی پسرش بود؟
وقتی تقریبا به در حیاط رسیده بود و با ماشینش فاصله زیادی نداشت دستش ناگهان از پشت کشیده شد و دختر بیچاره مجبور شد بایسته.
با فشار دست چانیول بدن نیمه خیسش به زور چرخید سمتش و نگاهش به جایی نزدیک کفش های چانیول خیره موند.
DU LIEST GERADE
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...