بکهیون انقدر فکرش درگیر بود که متوجه نبود با چه سرعت سرسام آوری داره تو اتوبان میره...
متوجه نبود چانیول به کاپشنش چنگ انداخته و حتی متوجه نبود چانیول داره میفهمه این مسیر، درست نیست!!
بکهیون از پشت شیشه دودی کلاه به جاده روبروش چشم دوخته بود ولی ذهنش جایی به اندازه شهر ها دورتر، پیش مادرش بود.
رفتن مادرش براش مثل برق گرفتگی بود، همونقدر غافلگیر کننده و همونقدر زجرآور!!بکهیون هیچوقت چیز زیادی نخواسته بود...
هیچوقت توقع زیادی از خودش و زندگی فقیرانه اش نداشت...
همیشه در سخت ترین لحظه های زندگیش لبخند زده بود و سعی کرده بود ادامه بده.
بکهیون زندگی کردن رو اینطور یاد گرفته بود...
که اگر پدر بی معرفتش وقتی بکهیون فقط یه پسر بچه چهار ساله بود، ولشون کرد و رفت گریه نکنه...که اگه تو مدرسه هزار تا متلک و توهین میشنید بخاطر لباس های کهنه ای که تنش بود، غرورش خورد نشه...
که اگه مادرش دوباره ازدواج کرد، از مرد غریبه متنفر نشه...
که اگه استاد دانشگاهش جلوی همه سرش داد کشید، از پا درنیاد...
بک یاد گرفته بود تو آب نفس بکشه و زنده بمونه....
ولی رفتن مادرش... هرکاری میکرد نمیتونست اینو قبول کنه!!اون چیز زیادی نخواسته بود... مادر داشتن که جرم نیست، هست؟؟
همین مهبت کوچیک هم ازش گرفته شده بود و همه اش تقصیر مردی بود که پشت سرش نشسته بود و به خیالش داشت میرفت تا به خونه شیک و گرونش برسه!!
و میدونست حرف هاش تو لغت نامه اون مرد عوضی و پول پرست،کاملا تعریف نشده بود!!چانیول با استرس به اتوبان خلوتی که توش بود نگاه میکرد و حتی نمیتونست بگه که راننده داره مسیر رو اشتباه میره...
در حالی که انگشتاش از سرما یخ زده بودن، گوشیش رو از جیبش دراورد و با بدبختی جمله ای رو تایپ کرد و دستش رو برد جلو تا راننده ببینتش!!با تابیدن نور سفیدی به چشم بکهیون، از افکارش خارج شد و نیم نگاهی به صفحه گوشی انداخت
" دارید اشتباه میرید، آدرس درست اینه :.... "
پوزخند صدا داری زد و از اینکه اون مرد خودشیفته حتی حاضر نمیشه با راننده اش هم صحبت کنه حس تنفر بهش دست داد.
_نترس داریم درست میریم رئیس پارک!!
چانیول که از شنیدن اسمش از زبون راننده تعجب کرده بود، به نقطه نامعلومی خیره شد و سعی کرد تن صدای آشنای پسر رو به خاطر بیاره...!!وقتی به اندازه چند کیلومتر از شهر خارج شدن و فقط بیابون موند و آسمون، بک از سرعتش کم کرد و در نهایت ترمز کرد!!
دست های مشت شده چانیول رو از رو شکمش کنار زد و از موتور اومد پایین.
چرخید سمت چان و تو چشمای کنجکاو و تا حدی ترسیده اش نگاه کرد.
_نشناختی؟؟ معمولا آدم های کلاه بردار باهوش تر از این حرفان!!
ESTÁS LEYENDO
SAY WITH YOUR EYES
Fanfic🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...