SWYE - PART 41

177 48 17
                                    

نگاه متعجب بکهیون، بهت زده و چشماش از حد معمول درشت تر شد.
یعنی واقعا داشت با یه پسر میرفت دیت؟؟ با دوست پسرش؟؟ اونم نه هرکی... با پارک چانیول؟؟ که یه روزی به خونش تشنه بود؟؟

نفسشو به سختی داد بیرون و دوباره چرخید جلو.
خیلی احمقانه استرس گرفته بود و خودشم نمیدونست چرا... اونا رسما باهم زندگی میکردن و دیت رفتن دیگه چیز خاصی حساب نمیشد ولی یهو حس کرده بود اصن امادگیشو نداره!!


ته مونده قهوه تو لیوانش رو بدون اینکه اهمیت بده سرد شده، خورد تا به دهن خشک شده اش رطوبت برسونه...
ترجیح داد دیگه چیزی نگه تا ببینه چانیول کجا میخواد ببرتش.

بعد تقریبا نیم ساعت چانیول توقف کرد و نگاه بکهیون با کنجکاوی به اطراف چرخید... نمیتونست حدس بزنه دقیقا کجا اومدن!!

_پیاده شو دیگه!!
با صدای چانیول سمتش چرخید و بعد آروم سرشو تکون داد و از ماشین اومد بیرون.
چانیول هم بعد اینکه ماشین رو قفل کرد اومد پیشش و با دستش ته خیابونی که توش بودن رو نشون داد.
_قراره بریم اونجا... یکم پیاده روی داره ولی مطمعنم بهت خوش میگذره.

بکهیون لبخند محوی زد و سرشو تکون داد.
همونطور که از سنگ فرش های کف پیاده رو عبور میکردن چانیول از اتفاقایی که تو شرکت افتاده بود میگفت و بکهیون مشتاقانه بهش گوش میداد... بعضی وقتا انقد با هم راحت و صمیمی بودن که حس میکرد یه زوج ده ساله ان نه دونفری که هنوز درست حسابی هم زوج نشدن!!

وقتی به ته خیابون نزدیک شدن، بکهیون تونست ساختمون بزرگی که جلوشون بود رو ببینه و با خوندن متن سردر ساختمون با تعجب اخم کرد!!
اینجا اومده بودن چیکار؟!



چرخید سمت چانیول و تا خواست گوشیشو دربیاره، پسر کنارش لبخندی به صورت گیجش زد و دستش رو پشت کمرش گذاشت.
_نترس درست اومدیم...
با لبخند زمزمه کرد و جلوتر، از در های باز جلوشون وارد حیاط شد.

بکهیون چند لحظه با گیجی محض به تابلوی "مرکز توانمندی" خیره شد و بعد ناچارا پشت چانیول وارد حیاط بزرگ و پر درخت شد.

هوا دیگه کامل تاریک شده بود و چراغ های زرد و سفید تو حیاط از بین درخت ها نور قشنگی رو پخش میکردن.
هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که با صدای فریاد مانند خانومی سمت راستش رو نگاه کرد.
_چانیول اومدهههه!!

تا اومد بفهمه چه خبره تو بغل گرمی فرو رفت.
همونطور که از تعجب دستاش رو هوا مونده بود و خشکش زده بود، نگاهش سمت چانیول چرخید و پسر روبروش به قیافه برق گرفته اش لبخند بزرگی زد.
زنی که بغلش کرده بود کمی عقب رفت و دستاشو رو گونه هاش گذاشت.

_چرا چند هفته نیومدی؟؟ همه نگرانت بودیم.

به چشمای شفاف و عسلی خانم روبروش خیره شد... بهش میخورد ۵۰ ۶۰ سالش باشه و داشت با عشق خالص نگاهش میکرد...

SAY WITH YOUR EYESWhere stories live. Discover now