سوهی با استرس نگاهی به بکهیون انداخت و اروم جلوی پاش نشست.
_بیون شی...چی شده؟؟نگاه خیس و شکسته بک چشمای خوش حالت و نگران سوهی خیره شد.
_مراقب رئیست باش، من نتونستم!!صدای پر بغضش تو گوش منشی طنین انداز شد و بعد جسم تهی شو به سمت آسانسور کشید...
سوهی بعد از چند ثانیه سمت اتاق چانیول رفت و با احتیاط چند ضربه به در زد.
_چانیول خوبی؟؟
و جوابش، صدای چرخیدن کلید تو قفل در بود...هیچ ایده ای نداشت چه اتفاقی افتاده ولی با توجه به حال بد بکهیون و صدای داد و بیدار پدرش که چند دقیقه پیش اتاق رئیسشو پر کرده بود حدس میزد اتفاق واقعا بدی باید افتاده باشه!!
سرشو از روی میز برداشت و از بین پلک های نیمه بازش عقربه های ساعت که 10 شب رو نشون میدادن دید...
تقریبا 2 ساعت بود که بیرون نشسته بود و منتظر رئیسش بود...ولی انگار قرار نبود چان امشب از اون اتاق بیرون بیاد...پس فقط ترجیح داد تنهاش بگذاره
بعد از جمع کردن وسایلش سمت اتاق چان رفت..._من دارم میرم چانیول، هرچقد منتظر شدم در رو باز نکردی، هرکاری داشتی فقط کافیه بهم پیام بدی، میدونی که من همیشه هستم....باشه؟
و بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در دفتر تو گوش چانیول پیچید!نگاهش رو از عکس ها گرفت و نفسشو با خستگی بیرون داد!
تو دو ساعت گذشته انقدر فکر کرده بود و انقدر به عکس های قلابی خیره شده بود که حس میکرد چشماش دارن از جاشون درمیان!
با حرص عکس هارو پرت کرد رو میز و از جاش بلند شد!خواست سمت جالباسی بره ولی پوشه صورتی رو میز نگاهشو متوقف کرد!!
پوشه ای که تمام وقت و انرژی روزشو پاش گذاشته بود و هرمدرکی تونسته بود پیدا کرده بود تا با ذوق نشون اون پسره ی نامرد بده!چیز دردناکی گلوشو فشار داد و نفسشو سخت کرد!!
پرونده رو برداشت و با قدرت تو سطل آشغال انداختش...!
لباس هاش رو برداشت و از اتاقش زد بیرون...♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
در قرضه و آهنی خونه رو با پاش بست و رو پله ورودی خونه نشست...
چشماش از گریه باز نمیشد و از درد زیاد سرش انگار یه مته تو مغزش فرو رفته بود!!بعد تقریبا نیم ساعت وارد اتاق کوچیک خونه شد و به رخت خواب های مونده از دیشب نگاهی انداخت.
پتویی که دیشب روی چان انداخته بود گوشه ای افتاده بود و بهش دهن کجی میکرد!!بدون اینکه لباس هاشو عوض کنه با خستگی بین پتو ها افتاد و چشماشو بست...
بدجور گند زده بود و این بار واقعا نمیدونست چیکار باید بکنه... تصویر چهره بهت زده چانیول، وقتی پدرش عکس هارو انداخته بود جلوش، از جلوی چشماش کنار نمیرفت و عین فرشته ی عذاب هر لحظه بیشتر شرمنده و نا امیدش میکرد...
STAI LEGGENDO
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...