خوشبختانه مرد روبروش انگار متوجه حالش شده بود چون ساکت نشد و حرف رو ادامه داد.
_بقیه خوبن؟
ضعیف پرسید و بکهیون که میدونست منظورش مادرشه، اروم سر تکون داد.
_خوبه... هنوز با واقعیت کنار نیومده... چند روز دیگه میاد ملاقاتت._خوبه.
مرد میان سال سرشو انداخت پایین و به یاد همسرش نفس سنگینی کشید.
_اگه قبل دادگاهت میدیدمت، ازت میپرسیدم چرا یهو ترکمون کردی... ولی الان فکر کنم دلیلش رو میدونم درسته؟؟اقای بیون به چشمای شفاف و زیبای پسرش خیره شد و اروم پلک زد.
_بعد اون اتفاق نتونستم برگردم خونه و پشتش هم با کریس آشنا شدم... دیگه تا به خودم اومدم دیدم شدم یه خلافکار حرفه ای و قاتل فراری... چجوری برمیگشتم خونه؟!با هرجمله اقای بیون، بغض بیشتر به گلوی بکهیون فشار میورد و چشماش بیشتر میسوخت.
_میدونم پسر کسی که کشتی برات مهم بود... ولی تو خودتم یه پسر داشتی، نداشتی؟!!
صدای بغض الود و بلند بکهیون با نگاه دلخوری که به اقای بیون کرد یکی شد و مرد روبروش تیر کشیدن قلبش رو حس کرد.
_داشتم.
زیر لب درحالی که سرش رو مینداخت پایین زمزمه کرد و خواست یه توضیح مناسب پیدا کنه برای شرایطی که اون لحظه داشت ولی ضربه محکم بکهیون رو میز باعث شد شوکه بهش نگاه کنه.
_اگه داشتی چرا مثل آشغال انداختیش دور؟؟ چرا حتی یه بار نیومدی بگی زنده ای؟؟ چرا گذاشتی مامان بدبختم هزار تا مصیبت بکشه؟؟ چرا نفهمیدی من اونموقع فقط ۳ سالم بود؟؟ بچه ۳ ساله رو چجوری ول کردی رفتی ها؟؟
صدای فریادهای بغض دار پسر اتاق رو پر کرده بود و بکهیون جوری از خشم میلرزید که حتی نگهبان گوشه اتاق هم ترجیح میداد چیزی بهش نگه.آقای بیون با ناراحتی به چشمای سرخ پسرش خیره شد و حس کرد دلش میخواد برای چند ثانیه هم که شده تو زندگی پسرش، واقعا پدر شه و براش پدری کنه... دلش میخواست غماشو بغل کنه و بزاره پسرش بهش تکیه کنه، حتی اگر شده فقط برای یه زمان خیلی کوتاه.
از جاش بلند شد و با قدم های سنگین سمت بکهیون رفت.
دستش رو روی بازوی پسرش گذاشت و خواست جلو بکشتش ولی پسرش با قدرت دستشو پس زد و شونه اش رو عقب کشید.
_به من دست نزن... تو نسبتی با من نداری... فقط اسمم باهات یکیه... من چیزی از تو یادم نمیاد... تمام خاطراتم از «بابا» خلاصه شده تو چند تا تصویر مبهم که حتی نمیدونم واقعیت بودن یا زاده تخیل تنها و دلتنگ من._میدونم... میدونم اشتباه کردم... نبودم... تنهاتون گذاشتم... گند زدم... میدونم...
اقای بیون با بغض زمزمه کرد و دوباره به پسرش نزدیک شد.
_ولی ثانیه ای فکر تو و مادرت از سرم بیرون نرفت... هر لحظه تو عذاب وجدان و احساس گناه سوختم...بکهیون با صورتی که از اشک خیس ولی بی حس بود پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید.
_تو اگر میفهمیدی احساس گناه چیه بعد ۲۰ سال یاد پسرت نمیوفتادی...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
SAY WITH YOUR EYES
Hayran Kurgu🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...