«فلش بک»مرد جوون از محل کارش اومد بیرون و در رو با عصبانیت به هم کوبید... صاحب کار عوضیش حقوقش رو نداده بود و تازه طلبکارم بود که اون اصلا لایق همچین حقوقی نیست و از سرشم زیاده...
با عصبانیت سوار ماشین داغونش شد و پاشو رو پدال گاز فشار داد... با این حال و وضعیت نمیتونست بره خونه... اونم وقتی که به پسر کوچولوش قول داده بود آخر ماه براش تاپ شرتک فوتبالی میخره... چجوری میتونست بره و تو چشمای بچهی سه ساله نگاه کنه و بگه پول نداره؟!دستشو چند بار با حرص رو فرمون کوبید و فریاد خفه ای کشید... زنش با همه نداری هاش ساخته بود و هیچوقت بهش حرف بدی نزده بود ولی دیگه خسته شده بود از اینکه هی بره تو چشمای زن جوون و زیباش نگاه کنه و از بدبختی های کارش براش بگه...
با دیدن تابلوی خروج از شهر، تصمیم گرفت چند ساعتی بره یه جای خلوت تا بتونه کمی آروم بشه و خودش رو جمع و جور کنه...
بعد یک ساعت رانندگی به تپه های اطراف شهر رسیده بود و تنها چیزی که به چشم میخورد، درخت های بلندی بودن که تو تاریکی شب سیاه و مخوف دیده میشدن و ستاره هایی که گاه و بیگاه چشمک میزدن.
از ماشینش پیاده شد و نگاهش به آسمون خیره موند...
با اینکه هوا سرد بود ولی خبری از ابرهای بارونی نبود و این بهش اجازه میداد بیرون ماشینش یه گوشه ولو شه و به مغز شلوغش اجازه رها شدن بده...صندوق عقب روباز کرد و چند ثانیه به شیشه های مشروب خیره شد... باید رانندگی میکرد ولی حس میکرد اون لحظه به الکل واقعا نیاز داره...
«به جهنم» ای زیر لب گفت و سه چهار تا بطری برداشت و چند قدم دور تر از ماشینش رو یه نیمکت نشست.زیر پاش یه شیب تند بود و انقد هوا تاریک بود که آخرین حد دیدش تا سه چهار متر پایین تر بود.
هر چند گارد محافظ کشیده شده بود ولی قدش تا کمر یه انسان بالغ میرسید و آدما به راحتی میتونستن ازش عبور کنن.
با خودش فکر کرد احتمالا زوج های جوون تو روز میان از این حصار رد میشن و بعد آروم آروم از شیپ تپه میرن پایین تا یه جای خلوت و رمانتیک توی جنگل برای خودشون پیدا کنن و لحظات شیرینی برای خودشون بسازن...
با این فکر یاد خودش و همسرش افتاد... وقتی باهم دوست بودن اول صبح میرفت دنبالش و باهم میرفتن خارج شهر و وسطای ظهر سر از یه جنگل یا کوه در میوردن...
با یاد اوری لحظات عاشقانه اش، پوزخند تلخی زد و اولین بطری مشروب رو برداشت و به لبش نزدیک کرد...
از اون لحظات عاشقانه درطی این چند سال فقط بدبختی و بدهی مونده بود و یه پسر کوچولو که انگار هر دوشون بخاطر اون بود که هنوز سرپا مونده بودن و تلاش میکردن.
وقتی هر روز که از خونه میزد بیرون، یه مشکل و بدبختی جدید براش پیش میومد بعضی وقتا حس میکرد دیگه داره میبُره... ولی وقتی شبا پاش رو میزاشت تو خونه و بکهیون با پاهای کوچولوش میدویید سمتش و از پاش اویزون میشد، حس میکرد میتونه همهی سختی ها تحمل کنه...
VOCÊ ESTÁ LENDO
SAY WITH YOUR EYES
Fanfic🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...