بکهیون نفس عمیقی کشید تا از ترکیدن بغضش جلوگیری کنه ولی انگار پشت چشماش یه دریا غم جمع شده بود چون بی اختیار صورتش داشت خیس میشد.
دختر قاشق غذارو به ظرفش برگردوند و دستشو رو بازوی بکهیون گذاشت.
_دوست داری حرف بزنیم؟؟ درسته هیچوقت رسما دوست نشدیم و تو درواقع رقیب عشقیمی ولی اگه چانیول دوستت داره حتما آدم خوبی هستی و منم دوست دارم بیشتر بشناسمت..._تموم شد.
صدای زمزمه وار پسر تو فضا پیچید و اخم متعجبی رو صورت سوهی نشوند.
_تموم شد؟؟ چی تموم شد؟!
بکهیون محکم بینیش رو بالا کشید و با پشت باند پیچی های دستش، صورتشو از اشک های داغش پاک کرد.
_همه چی تموم شد... رابطم با چانیول... زندگیم... خانواده ام... شادیم... همه اش به راحتی قاصدک با یه نسیم ساده متلاشی شد._کات کردین؟؟
صدای شوکهی دختر به گوشش رسید و در جواب سرشو تکون داد.
_باورم نمیشه... یعنی چی اخه؟؟ امکان نداره چان باهات کات کرده باشه داری اشتباه میکنی...
پسر با چشمای سرخش به دختر روبروش خیره شد و با حسرتی که تو صداش موج میزد زمزمه کرد.
_من باهاش کات کردم... گفتم نمیخوام باهاش هیچ نسبتی داشته باشم...سوهی چند ثانیه به معنای واقعی کلمه لال شد و بعد صداش با لحن ناباوری به گوش پسر رسید.
_آخه چرا؟!
بغض سنگین بکهیون بالاخره شکست و صدای خسته اش لابلای هق هق هاش تو خونه پیچید.
_چون من هیچ جوره در حد و اندازه اش نیستم... با من بودن براش فقط خجالت و شرم داره... کدوم آدم پولدار موفقی با من میمونه اخه... من چی دارم که به چانیول بدم؟؟ من فقط میتونم براش حکم یه زالو رو داشته باشم... من دوست ندارم خونشو بمکم... دوست ندارم مثل انگل بچسبم بهش... شاید الان نفهمه ولی چند سال دیگه پشیمون میشه که وقتشو برای ادمی مثل من هدر داده...
_هی هی هی این حرفا چیه میزنی؟؟سوهی جلو اومد و پسر جلوش رو که مثل جوجه خیس داشت میلرزید تو اغوش گرفت.
_این چرت و پرتا چیه میگی بکهیون... کی همچین چیزی بهت گفته اخه... چانیول با تو خوشحال بود من مطمعنم این فکرا از سرشم رد نشده...پسر چند بار نفس گرفت تا بتونه ادامه بده.
_لازم نیست حتما بگه... من نه پول دارم... نه خانواده درستی دارم... نه شغل درستی دارم... هیچی ندارم سوهی.
دختر سرشو کشید عقب و با جدیت به چشمای بکهیون خیره شد.
_تا جایی که میدونم چانیول از تو خودتو میخواست... پول و خانواده تو به چه دردش میخوره؟! اوکی بسه هر چقد چرت و پرت گفتی بکهیون... بیا غذاتو بخور یکم من حرف بزنم.سوهی با دستمال کاغذی چشمای خیس پسر رو پاک کرد و سینی غذاش رو گذاشت رو مبل و قاشق پر رو جلوی دهنش گرفت و با ابرو بهش اشاره کرد.
بکهیون که هنوزم چونه اش میلرزید، بی میل دهنشو باز کرد و سوهی بلافاصله مجبورش کرد کل قاشق رو بخوره.
KAMU SEDANG MEMBACA
SAY WITH YOUR EYES
Fiksi Penggemar🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...