" قسمت صد؛ "
(دیوان عالی نیویورک_ ۱۷:۵۵)
دستهایش یخ زده مشت شده بودند، تمام جانش میلرزید؛ گویا آن شوق موج انداخته میان نفس به نفس از وجودش چنان به قدرت رسیده بود که نتواند تپشهای قلبش را کنترل کند، اگر صادق میبود لبهایش به اعترافی از رعشهی دست و پایش وا داشته میشدند.
آب دهانش را فرو داد، همهمه بود، غوغا!
سر و صدایی که میان جملات مبهم از سه سویشان نامفهوم میشد، هرکس در پی جمله و بیانی. مشتهایش را روی پایش کوبید و با کفشهای رسمیاش روی زمین ریتم گرفت.
-اون خدای من...
با قرار گرفتن دست پسر کوچکتر روی ران پایش برای لحظهای تمام جهان در سکوت فرو رفت؛ سکوت و آرامشی که بهسرعت تزریق وجود یخزدهاش شد. دستهای او دنیایش بود و حرارتش جان باقی مانده برای ادامه.
-آروم باش کیم...
تکه دستمالی سفیدرنگ را به دستهای مرد سپرد و با لبخندی دنداننما و قلبی که میلرزید لب زد:
-عرقهات رو پاک کن... رنگت پریده.
میدانست، سر تا پایش در انجماد فرو رفته بود، به تبعیت از او دستمال را روی عرقهای شقیقه و اطراف پیشانیاش کشید.
-اون از پسش برمیاد... دیوونه شدی؟!
-جونگکوک نمیتونم باور کنم...
پسر کوچکتر دستش را روی پای او کوبید:
-شبیه به رویا میمونه!
با خندهای کوتاه ادامه داد:
-البته اگر تو سکته نکنی.لبخندی مضطرب مهمان لبهایش شد و درحالیکه دستش را روی دست جان جانانش میفشرد دستهای او را به نوازش گرفت و آرامشی ناگهانی حاکم شد، نگاهش را به اطراف کشید؛ تمام حضار و تمام آشنایانی که حضورشان دلگرمی بود.
از شیوون و نامجون گرفته، تا جین و البته مرد خاکستری، یونگی لبخند بر لبی که با عینکی تیره فریم در جایگاهی مجزا از آنها قرار گرفته بود، یونگی که به محض گره خوردن نگاهش به نگاه او با لبخندی واضح سرش را تکان داد، همان کافی بود تا انبوهی حرف ناگفته میانشان رد و بدل شود.
در میانشان جای یک نفر خالی بود، یک پدر با لبخند نرم و محرونش، هوسوک!
آب دهانش را فرو داد و نگاهش بیش از پیش به تکاپو افتاد:
-هوسوک... اون احمق دوباره...
-تنها احمق اینجا تویی افسر کیم!
با پیچیدن صدای او از پشت سرش بیاراده نیشخند پهنی مهمان لبهایش شد.-تنها احمقی که رنگ گچ دیوار شده!
مرد پنهان شده میان صفحات کتاب قصهها با خندهای دندان نما و چشمهای پرمحبتی که خط شده بودند، درست کنار تهیونگ جایگرفت:
-چه دلیلی باعث شده فکر کنی امتیاز اینجا نشستن رو به تو واگذار میکنم؟!
به سویش خم شد و درحالیکه او را به آغوش میکشید چند ضربه به کمرش وارد کرد:
-تماشای اون توی این موقعیت... تنها آرزوی منه!
با فشار دست او لبخندش را تقدیم جونگکوک کرد و پدر از آغوش پدر بیرون کشیده شد:
-مَرد... حتی مرگ هم نمیتونست باعث بشه این لحظه رو از دست بدم!
به محض خروج جمله از میان لبهایش با ورود قاضی و پر شدن سه جایگاه مقابلشان در کسری از ثانیه آب دهانش را فرو داد:

ANDA SEDANG MEMBACA
INRED | VKOOK
Fiksyen PeminatIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...