Part 94 B ♨️

141 24 2
                                    


"قسمت نود و چهار؛ بخش دوم"

"چیزهای تاسف‌باری توی مکالمه‌ی من و تو هست از مهم‌ترینش بخوام بگم اینه که قاتل کنارت نشسته و تو دنبال پیدا کردن رئیسشی... بدون توجه به پیغامی که توی جیب مقتول برای تو گذاشته شده!
پیغامی که اگر از اون سمت دیوار نبود هرگز به دست نگهبان‌ها برای جاسازی نمیرسید، خودم کشتمش اگر قرار بود پیغامی رو به تو برسونم، انجامش میدادم؛ تو به پیغام اون سمت دیوار فکر نمیکنی به کسی فکر می‌کنی که بار اولش نیست دستهای سرخ از خونش رو لیس میزنه... قاتله که تو زندانه، گناهکاره که اینجاست. مطمئن باش مسیح‌ رو دستگیر نمیکنن!"
پیغام جیب مقتول؟!
او بارها به آن نگریسته بود، اما آنچه مانع بود و گره‌ی افکار، شرایطشان طی آن ساعت‌ها بود، جونگکوک...

"خیره ماندن به غم‌ها و فراموش شده‌های او به اندازه‌ی کافی جان از جانِ نداشته‌‌ی تهیونگ کم کرده بود، درد آن بود که او یک نفر بود و مشکلات هزار نفر!"
-نامه‌ی مقتول... کجا گذاشتیش حروم...
با یادآوری تکه کاغذ مچاله شده و رها شده میان کوهی از دستمال‌های استفاده شده؛ قدم‌هایش را به سوی سطل کنار توالت کشید و دستهای دیوانه‌اش به دنبال کاغذ خزیدند و پیدایش کرد، کاغذ مچاله شده را بیرون کشید و نیم نگاهی به آن انداخت، جمله‌هایی ما مفهوم چون اصطلاحاتی از شطرنج، نمی‌دانست ابهامات زیادی بود، چشم‌هایش پایین صفحه کشیده شدند، خیره به شماره صفحه‌ای پاره شده آب دهانش را فرو داد "سی‌صد و سی‌دو" و صفحه را چرخاند صفحه‌ای که پایان کتاب بود و به شماره‌‌ی سی‌صد و سی‌و‌سه ختم شده بود؛ پایان بود چرا که بیش
از نیمی از صفحه خالی مانده بود و آخرین جمله، جمله‌ی تکراری "آخرین خانه برای پیاده بی‌انتهایی‌ست!"

کتابی تمام شده بود و حال آخرین صفحه از آن میان دستهای مرد قرار گرفته بود!
کاغذی مچاله شده میان جیب آخرین مقتول...
با تیر کشیدن شقیقه‌اش، دستهایش را پناه سرش قرار داد و بی‌توجه به بندی که رفته رفته از نارنجی‌پوشان شکم‌سیر پر میشد، ناله‌ی خفیفی از میان لبهایش رها شد.
-سی‌صد و سی‌وسه... فکر کن کیم... فکر کن لعنتی!

-وقت خوابه حرومی‌ها!
صدای نگهبان‌ها بود...
صدای نکره‌ای که ندا از آغاز شبی بی‌پایان می‌داد، برای سرشماری آمده بودند؛ حال آن دو مانده بودند و دیواری کاغذ شده از جواب!
-گندش بزنن...

مرد بزرگتر به آرامی زمزمه کرد و بی‌خبر از پسری که در شوک اعداد آشنا فرو رفته بود زمزمه‌وار به سوی دیوار قدم برداشت تا هرآنچه کاغذ روی دیوار بود را با خاک یکسان کند.
-ممکنه نور بندازن تو سلول!
دستش به سوی اولین کاغذ کشیده شد و قبل از کندن آن از روی دیوار دست یخ‌زده‌ی پسر کوچکتر به دور مچش پیچیده و مانع شد:
-سه... توی این فرقه عدد سه... اوه خدای من!
گیج شده از آشفتگی او دستش را عقب کشید و جونگکوک زمزمه کرد:
-سه، سی و سه، سی‌صد و سی و سه... کیم.
-رئیس چی داری میگی؟
پسر کوچکتر آب دهانش را فرو داد؛ صدای نگهبانهای سرشماری نزدیک شده بود، دو یا سه سلول با آنها فاصله داشتند:

INRED | VKOOKМесто, где живут истории. Откройте их для себя