The pain of the world is so great that it all starts with a shriek.
درد دنیا انقدر زیاده که همه چیز با یک جیغ شروع میشه.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
" پسرهی نجس...موجود پست...آشغال کثیف...بزنیدش بچهها این حیوون کثیف حق نداره با ما غذا بخوره!"
صدای قهقه و خندههای پسر بچهها به گوش میرسید. خاک از روی زمین يتيم خونه بلند میشد و لگد بچهها به کودکی که زیر پاهاشون افتاده بود و لایهای از خاک بدنش رو گرفته بود، میخورد. پسرک رو کتک میزدند و خودشون میخندیدند. صدای گریهی پسر بچه رو بلند میکردند تا خودشون بخندند. با چند تا لگد...چند تا واژه...فقط از روی حسد یا کینه...خنده داشت به راحتی به گریه تبدیل میشد. چند نفری تماشا چی بودند. یک نفر قربانی و چند نفر هم مجری این نمایش کودکانه!
" پسرهی نجس...موجود پست...آشغال کثیف...بزنیدش بچهها این حیوون کثیف حق نداره با ما غذا بخوره!"
جملات تکرار میشد و صدای فوارههایِ حوضِ توی حیاط هم با صدای خندهی پسر بچهها شده بود آهنگ این موسیقی! پسرک ساعدهای دستش رو جلوی صورتش قرار داده بود و توی خودش جمع شده بود. نه اینکه نخواد کاری کنه فقط چند روز بود که چیزی نخورده بود. هنوز از کتکهای روز قبل بدنش درد میکرد و تازه پولهاش رو ازش زده بودند. همین پسر بچهها پولش رو ازش گرفته بودند.
خاک توی چشمهاش میرفت و درد توی بدنش میپیچید. معدهی خالیش حالا حتی ساکت شده بود و دیگه گرسنه نبود. به قدر کافی خونِ دل خورده بود. دیگه نیازی نبود که غذا بخوره.
هوا ابری بود و وقتی که پسربچهها رهاش کردند...هوا دوباره آفتابی شد. به زمین چنگ زد و کمی بدنش رو بالاتر کشید. به انگشت زخم شدهاش نگاه کرد. توی یک کارگاه نجاری کار میکرد. تکه چوبی توی دستش رفته بود و پیرمرد براش چسب زده بود. اینجا توی يتيم خونه یا باید داخل کار میکردی یا بیرون. اون از این ساختمون بیروح خاکستری...روز خوشی ندیده بود و میدونست که محکوم شده به ترک کردنِ اینجا پس از همین حالا بیرون کار میکرد تا بتونه از چوب چیزهای زیبا بسازه.
دستش رو به روی سینهاش کشید. با لمس بطری کوچک شیشهایی که داخلش یک کاغذ پوسیده و قدیمی بود، لبخندی زد. خون روی دندونهاش پیدا شد و به زحمت روی پای آسیب دیدهاش بلند شد. سرفهای کرد و از لبهی سنگی فواره دست گرفت تا بتونه سر پا بمونه.
" خوبه که این سالمه...تا وقتی این کاغذ رو دارم...میتونم امید داشته باشم به اینکه منم مادری داشتم که به فکرم بوده...از سختیها بهم گفته تا دووم بیارم!"
از خیالات خوشش و چیزی که باعث شده بود سر پا بمونه، حرف زد. لبهی حوض نشست و دستی روی لبهای خونیش کشید. دهنش رو با آب حوض شست و به کفشهای پارهاش نگاه کرد. برهنه راه رفتن شاید خیلی بهتر از پوشیدن این کفشها بود. دستش رو به شلوار کثیفش مالید تا خشک بشه. لرزش دستهاش به قدری زیاد بود که حواسش رو از درد بدنش پرت میکرد. کاغذ کوچکی رو که تنها یادگار مادرش بود رو از داخل بطری بیرون کشید و مثل همیشه جملات رو خوند.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
