Dandelions are kissed instead of flying, if the wish is love...
قاصدکها جای پرواز کردن، بوسیده میشن اگه آرزو، عشق باشه...
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
ترق، تروق، شِرِق، شُروق، دَلَنگ، دولونگ...
سروصدای بازی نیرا توی کارگاه کوچک پدرش میپیچید. وسایل چوبی توسط دستها و بزاق پسرک لمس میشدن...پرت میشدن و بیاهمیت رها میشدن. نیرا به نوعی عاشق کارگاه ددی هیونش بود. اینجا همیشه وسیلهی تازهای بود تا خودش رو باهاش سرگرم کنه. چوبها رو به همدیگه بزنه. اینجا دیگه خبری از ددی یول نبود که بهش گیر بده این کثیفه...نباید بکنی توی دهنت...اینجا برای خودش آزاد بود و ددی یول به پوشکش نمیچسبید که اسباببازیهاش رو به اطراف پرت نکنه.
بیرون کارگاه برف درحال باریدن بود و دونههای سفید روی تن جنگل مینشستن. هوا داشت تاریک میشد ولی مثل همیشه...اینجا هیچ خبری از دنیای بیرون نبود. نه گذر زمان...نه اتفاقاتی که میافتاد...همه چیز پشت در این کلبه باقی میموند. هم زمان و گذرش...هم دنیا و رنج و دردش!
بکهیون سرگرم کار بود و نمونهی اولیهی طرحهایی که قرار بود بشن اولین محصولات کارخونهشون رو حاضر میکرد. لوکاس توی خونهی جدیدش بود. خیلی خوب داشت صنایع آرتکال رو توسعه میداد و بکهیون هم به دور از تمام این دردسرها هنوز یک چوبتراش ساده بود.
لحظهای دست از کار کشید و به نیرا که باسنش رو به پایهی صندلی اون تکیه داده بود و داشت با وسایل جلوش آهنگ میکوبید، نگاه کرد. پسرش همیشه با لبهای کوچولوش کلی سروصدا درست میکرد ولی به این هم قانع نبود و همه چیز رو بههم میکوبید تا بیشتر سروصدا کنه.
کمی خم شد و بعد از نوازش موهای نرم نیرا، دوباره به کارش ادامه داد اما با فکری که به سرش زد، تکه چوب جدیدی برداشت تا چیزی متفاوت درست کنه.
"- به نظرت قراره چه کاره بشی نیرا؟ مثل پدرت بشی یا مثلا بشی یه دکتر؟ شاید بشی صاحب ی۶ کافه...شاید هم زنت پول در بیاره و تو بشی خونهدار!"
با این فکر خندید و نیرا با کنجکاوی پارچهی شلوار ددی هیونش رو گرفت تا ببینه ددیش داره به چی میخنده ولی میز بلند بود و اون کوتاه پس فقط چند زوزهی گرگی کشید و دوباره به بازی با قوری چوبیای که از داخل جعبه بیرون کشیده بود، ادامه داد. پاهای کوچولوش توی جورابهایی با طرح فندق پنهان شده بود و سوئیشرت کلاه دارش هم ازش یک بلوط با دست و پا ساخته بود.
بکهیون چاقو رو روی چوب کشید و بهش فرم داد. یه لحظه به پسرش نگاه کرد و دوباره به کارش ادامه داد. نیرا هردفعه شبیه به یکی از خوراکیهای دست و پا داره ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی میشد. صبح یه همبرگر متحرک بود و وسایل توی دستش که میخواست همه رو با خودش به گارگاه بیاره...حکم پنیر اضافهاش رو داشت. با احتیاط مغار رو از زیر کار رد کرد و خرده ریزههای روی میزش رو بیشتر کرد. هیچ ایدهای نداشت کار قراره به کجا برسه فقط داشت با ذهنش جلو میرفت.
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
