ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 6 آب شدنـہٰ🦋⃤̶.͟.

1.4K 244 18
                                        

If I break the law, the result will be the melting of your heart!  If you break the law, the result will be skewering my heart!

من اگه قانون شکنی کنم نتیجه‌اش میشه آب شدن دل تو! تو اگه قانون شکنی کنی نتیجه‌اش میشه به سیخ کشیدن دل من!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

نور آفتاب به آرومی داشت خودش رو روی سطح شهر و ساختمان‌های بی‌جون پهن می‌کرد. نور زرد خورشید خیلی آروم هاله‌ی خاکستری رنگی که از سیاهی شب به جا مونده بود رو می‌گرفت و کم‌کم صدای شب جاش رو به صدای روز روشن می‌داد.

دیگه بچه‌ها از هیولای زیر تخت و داخل کمد حرف نمی‌زدند چون روز بود. دیگه ترس از تاریکی هم معنا نداشت چون همه جا روشن بود. خورشید از روزنه‌های کوچک و بزرگ برای نشون دادن خودش استفاده می‌کرد و گرماش...روح تازه‌ای به گل‌هایی که تمام شب رو منتظرش بودند، می‌بخشید. به خصوص آفتاب گردون‌هایی که سرشون با ناامیدی به سمت زمین بود و حالا دوباره با غرور سر بلند می‌کردند تا برگشتن خورشید رو تماشا کنند.

بکهیون به محض اینکه حس کرد هشیار شده، پلک‌هاش رو کاملا باز کرد.‌ نگاهی به دست‌هاش که روی شکمش توی هم قلاب شده بودند، انداخت و با کج کردن سرش نگاهی به چانیول که اون هم کنارش توی پوزیشتی مشابه خواب بود، انداخت. لب‌هاش رو مزه مزه کرد و گیج دستی به موهای کوتاه شده‌اش کشید. کِی رو نمی‌دونست ولی دیروز کلونل شخصا موهاش رو کوتاه و مرتب کرده بود.

پتو رو از روی تنش کنار زد و پاهای برهنه‌اش رو روی زمین گذاشت. انگشت‌هاش با حس سرما جمع شد و کف پاهاش رو تا چند سانتی‌متریِ زمین بالا کشید ولی بعد آروم آروم روی زمین قرار داد. نگاهش به پاهای لختش افتاد و بعد به پنجره‌ی مقابلش نگاه کرد.

با کمک دست‌هاش از روی تخت بلند شد و نگاهش رو به ته اتاق داد. دو قدم برداشت و خواست خم بشه تا وسایل افتاده روی زمین رو برداره که درد توی کمرش پیچید و ناچار از مبلی که به شکل قفس بود، دست گرفت. پلک‌هاش بسته شد و دستش رو به کمرش رسوند تا با مالش کمی درد رو کمتر کنه. نه لب گزید و نه اخم کرد. با اینکه درد داشت ولی صورتش توی هم نرفت. حسی که باعث رنجشش بشه نداشت ولی درد داشت.

ربدوشامبر و کتابی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و دست به کمر به سمت قفسه‌ها رفت. کتاب رو سر جاش گذاشت و دست‌هاش رو از داخل ربدوشابر طلایی رنگ رد کرد. نگاهی به همسر خوابیده‌اش انداخت و اتاق رو ترک کرد.

دست روی دیوار سنگی راهرو کشید و انگشت‌هاش موقع پایین اومدن از پله‌ها، مثل نواختن پیانو روی نرده‌ی چوبی حرکت کرد. یک راست به سمت آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه. بعد از اون باید به گل‌ها آب می‌داد. لباس‌ها رو می‌نداخت تا شسته بشه. با چانیول حرف می‌زد تا ببینه چه مدت خونه می‌مونه. یک سر باید می‌رفت کارگاه چوب بری اما قبل از همه‌ی این‌ها راهش رو به سمت نشیمن کج کرد و آروم روی مبل مقابل شومینه‌ی روشن نشست. تلفن رو برداشت و اعداد رو به یاد آورد. تماس بر قرار شد و مثل همیشه صدای شاد لوکاس توی گوشش پیچید.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя