پارمیتا اسکنده:"بهجای اینکه دنبال چیدن ستارهها بود باید ماهی گرفتن یاد گرفت...دست آدم هیچوقت به آسمون نمیرسه ولی ماهیها رو میشه خورد یا حتی باهاشون شنا کرد!!"
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
دعوا کردن سر موضوعات مختلف....به تفاهم نرسیدن...کنار نیومدن با همدیگه...اختلاف نظر داشتن...دروغ گفتن و پنهان کار کردن...به تنهایی تصمیم گرفتن و سرخود عمل کردن...تمام زوجها این چیزها رو تجربه میکردن. همهشون با این مسائل روبهرو میشدن و یا باهاش کنار میاومدن یا کار به جدایی میکشید. کاملا هم طبیعی بود. هیچ دو نفری پیدا نمیشدن که کاملا هم فکر و هم عقیده باشن. هرکدوم رویا و برنامهای توی این زندگی داشتن.
وقتی به مشکل و سدی توی مسیر میرسیدن...وقتی سر دو راهی قرار میگرفتن و یک طرف کسی بود که دوستش داشتن...طرف دیگه موضوعاتی که میتونست پیشرفت باشه یا رسیدن به درجات بالاتر...عشق همیشه کافی نبود تا معشوقهشون رو انتخاب کنن. اونوقت بود که تو من رو درک نمیکنی...تو نمیفهمی...عاقلانه حرف بزن...مثل بچهها نباش...منطقی باش...خودخواه نباش...من رو هم ببین...میشد جملاتی که فریاد میزدن. تازه اینها حرفهای خوبی بود...
بعد از مرحلهی جنگ و دعوا...داد و فریاد...بفاک دادن اعصاب و لحظات...دو حالت پیش میاومد یا همون عشق باعث میشد که بخوان با یک دوست دارم...سروته همه چیز رو بهم بیارن که چون موضوع حل نشده بود...هرلحظه باید انتظار یک دعوای دیگه رو میکشیدن.
حالت دوم هم این بود که عشق و رابطه براشون تموم شده میشد و برای اینکه بیشتر از این ثانیههای جهنمی برای هم خلق نکنن...از هم جدا میشدن...این یک روال طبیعی بود که هیچ زوجی هرچند عاشق ازش مستثنی نبودن.
به هرحال قرار نبود همیشه به تفاهم برسن یا همیشه یکی یا هردو کوتاه بیان...
تصمیم بکهیون برای قبول حرفهای لئوناردو لوکاکو...پنهان کاری هویتش و اتفاقی که شب آتشسوزی عمارت پارمیتا افتاده بود...همگی دلایل کافی برای یک دعوای بزرگ و عظیم بودن. چانیول حق داشت از دست همسرش عصبانی و دلخور بشه. سر بکهیون داد بزنه و خشمگین بشه. اینها مسائل کوچک و پیش پا افتاده نبود...تمام خونه و زندگیشون رو...حتی دوستها و آشنایانشون رو هم تحتتأثیر قرار میداد...حق چانیول دعوای اساسی بود...
از اون سمت هم بکهیون دلایل خودش رو داشت. از ترسهاش و گذشتهی تلخش گرفته تا زجر و رنجی که کشیده بود. باورهای معصومانهاش و قلب مهربونش که به همهی آدمها اهمیت میداد. از عذاب وجدانش بابت کلشه که داشت آدم میکشت تا ترسش از اینکه چانیول بخواد رهاش کنه....منطق چانیول میگفت همسرش باید انقدر بهش اعتماد داشته باشه تا همه چیز رو بگه ولی احساسات بکهیون میگفت باید ترسید از گفتن همه چیز!! گذشته خاکستر زیر آتشه!! درست مثل حملههای عصبیش که همیشه منتظرش بودن.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
