Time is running out... the world is coming to an end and it is relaxing, this is death with a subtle look.
زمان رو به پایان است...دنیا رو به پایان است و آرام میگیرد، این مرگ است با نگاهی لطیف.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
"- چرا عاشق این خرده شیشهها شدی تا انقدر رنج بکشی؟ مدام باید حواست باشه که نفسهات رو کنترل کنی...آروم بمونی تا کمتر اذیت بشی...چون یه نسیم هم برای بر باد رفتنِ این خاکستر کافیه...نفسهای تو که مثل طوفان من رو در هم میپیچه!"
صداش برای کلماتی که به کار برده بود زیادی نیازمند و محتاج بود. کلماتش راه خودش رو به گوشهای مرد بزرگتر پیدا کرد و کاری کرد تا همون ذرهای صبر و حوصلهای که داشت رو هم از دست بده. نمیدونست بکهیون چش شده بود میخواست به چی برسه که داشت این حرفها رو میزد ولی این رو میدونست که فقط باید همسرش رو بدتر از همیشه بفاک بده تا بفهمه وقتی توی تخت اون بدنش داره فریاد میزنه که من خُردکن ولی مال خودت کن...حق نداره از اون لبهاش برای چیزی جز التماس برای بفاک رفتن استفاده کنه. سکس هیچوقت جای حرف زدن رو نمیگرفت ولی تنها چیزی بود که جلوی منفجر شدن کلونل رو از خشم میگرفت.
🔞🔞🔞 continuation
انگشتش رو بیرون کشید و خشن چنگی به پهلوی همسرش رفت:"+ انقدر از دستت عصبانی شدم که دلم نمیخواد صورتت رو ببینم! حالا کارت رسیده به جایی که عشق من رو زیر سوال میبری؟ تو مال خودت نیستی بکهیون که داری راجبه خوب یا بد بودنِ خودت نظر میدی...تو مال منی و جرئت نکن به چیزی که مال منه توهین کنی!"
صدای چانیول مثل رعدوبرقی سهمگین بود که به قصد آتش زدنِ تنهی درختها زده شد. تمام ملایمت همسرانهاش ازبین رفت و همسرش رو روی تخت برگردوند تا دیگه چشمهای بیرحم چوب تراش رو که عشقش رو زیر سؤال میبرد رو نبینه.
بکهیون فرصتی برای تحلیل موقت یا التماس کردن پیدا نکرد چون کلونل دست چپش رو زیر شکم همسرش گذاشت و تنش رو بالا کشید. پوست شونهی بکهیون رو بین لبهاش کشید و یک ضرب واردش شد.
صورت بکهیون کبود شد و نفسش بند اومد. حس میکرد از کمر به پایین نصف شده. درد وحشتناکی توی بدنش پیچیده بود و با گاز گرفتن بالشت، جیغ خودش رو خفه کرد. به بندهایی که دور مچش بسته شده بود، چنگ زد و هنوز آروم نگرفته بود که یک باره خالی شد و آلت چانیول محکمتر از قبل واردش شد ولی اینبار مستقیم به پروستاتش کوبید و گاز گرفتن متکا بیفایده شد.
اسم همسرش رو طوری جیع کشید که جامهای شیشهای داخل انبار شراب لرزیدند و پرندههای روی درختهای حیاط فرار کردند. درد و لذت طوری به همدیگه پیچیده بود که حس میکرد دیوانه شده. هوای چشمهاش ابری و بارونی بود ولی خودش داشت پشت پلکهای بستهاش ستارهها رو میدید. به قدری توی هوا بود که حس میکرد میتونه دستش رو دراز کنه...ماه رو برداره و به جای کیک برنجی بخوره.
KAMU SEDANG MEMBACA
Dukkha
Fiksi Penggemarرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
