ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 31 حلقه داشتنہٰ🦋⃤̶.͟.

478 135 198
                                        

If love was a geometry, it should be a circle so that it has no beginning and no end...
If it was supposed to be math, it would be zero to create both destruction and infinity...

اگه عشق هندسه بود باید دایره میشد تا ابتدا و انتها نداشته باشه....
اگه قرار بود ریاضی باشه صفر میشد تا هم نابودی به وجود بیاره هم بی‌نهایت خلق کنه...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

خدمتکارها هرچند لحظه نگاهی به همدیگه می‌نداختن و دوباره به حرکت مچ ارباب نگاه می‌کردن. دخترها ترسیده‌تر بودن و مردها نگران‌تر. ظروف زیاد غذا روی میز بود و در بیشترشون هنوز بسته بود. بوی خوش خوراکی‌‌ها سالن غذاخوری رو پر کرده بود. گلدان‌های روی میز صبح با گل‌های تازه آراسته شده بودن و رومیزی اطلسی با گل‌های قهوه‌ای رنگ همین دو ساعت پیش روی میز پهن شده بود.

ارباب جدید عمارت...کت‌وشلواری رو که صبح خیاط شخصا براش آورده بود رو به تن داشت. موهاش روی پیشونیش ریخته بود و چهره‌اش رو مهربون‌تر کرده بود. انگشتر حلقه‌اش توی دستش می‌درخشید. سایه‌ی مژه‌ها با هربار پلک زدن جابه‌جا میشد و لبخند آرامش‌بخشی روی لب‌هاش بود. مچ دست راستش داشت به دقت روی میز حرکت می‌کرد. ذرات چوب از زیر دستش روی پاهاش می‌ریخت و چاقوی میوه خوری بین انگشت‌هاش درحرکت بود. با تسلط بالایی روی چوب رو خراش می‌داد و گاهی با غنچه کردن لب‌هاش، فوت می‌کرد تا اضافه‌های چوب رو کنار بزنه.


نمی‌دونست دقیقا چی شد

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.


نمی‌دونست دقیقا چی شد. میز چوبی بود. چاقویی هم توی دستش...وقتی به خودش اومد که وسط طرحش بود و حالا باید کاملش می‌کرد. چوب کمی سفت بود و ابزارش نامناسب ولی کارش داشت خوب پیش می‌رفت.

دست چپش رو روی کار کشید تا ذرات گرد مانند چوب کنار بره. احساس کرد مثل اغلب اوقات تکه چوبی توی دستش فرو رفت ولی کارش رو متوقف نکرد. نمی‌دونست چرا ولی حس بدی پیدا کرده بود. لب‌هاش رو به همدیگه فشرد و سعی کرد دل آشوبی که به جونش افتاده بود رو نادیده بگیره.

"- لئوناردو حواست باشه اتفاقی توی مهمونی نیفته...این فقط یک معرفی ساده‌است...می‌خوام همه حواس‌شون باشه که اشتباهی رخ نده...این میز رو هم ببرید اتاق خواب تا بعدا کارش رو تموم کنم!"

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя