ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 16 فهمیدنہٰ🦋⃤̶.͟.

761 175 48
                                        

صنایع چوبی آیتکال از بزرگترین شرکت‌های تولید کننده‌ی لوازم چوبی نبود ولی معروف‌ترین‌شون بود. بکهیون از بعد از اومدنِ شون به کره...مشغول به کاری شد که حتی بدون یادگیری و آموزش هم توی وجودش نهادینه بود. شکل دادن به چوب‌ها توی ذاتش بود. دست‌هاش بدون فکر و تلاش به راحتی از چوب چیزی رو می‌ساختند که توی فکرش بود. نمی‌دونست میشه عاشق چیزی جز همسرش هم باشه یا نه ولی مطمئن بود هیچ‌کاری رو قرار نیست به غیر از چوب‌تراشی انتخاب کنه.

صدای اره‌ای که چوب رو می‌بردید. صدای پاشیدن تکه چوب‌ها به اطراف. صدای کشیده شدن چاقو و مغار روی چوب. صدای شکستن شاخه‌ها. صدای سمباده‌ای که چوب رو صاف می‌کرد. این صدا همون‌قدر که به یادش می‌آورد چقدر یک صدا می‌تونه عصبیش کنه...براش لذت‌بخش و دوست داشتنی بود. بکهیون توی تنهایی دوست داشت که به صدای اره‌های بزرگ گوش کنه. حالا توی کارگاه چوب‌‌بری و جایی که از تنه‌ی درخت‌ها چوب رو بیرون می‌کشیدند تا برای شکل گرفتن حاضر بشه، ایستاده بود. اینجا پوست درخت کنده میشد تا الوار و چوب خام تهیه بشه. از درخت زمان گنجشک گرفته تا گردو و بادوم.

چانیول جلوی ورودی ایستاده بود و نگاهش به همسرش بود که یک تخته‌شاسی توی دست داشت و مشغول بررسی دستگاه‌ها و آمارها بود. هیچکس جز خودشون و دو نگهبان جلوی در اینجا نبود. آفتاب به تازگی داشت غروب می‌کرد و کارگاه تعطیل شده بود. اینجا واحد تولید بود. محصولات اینجا درست می‌شدند و بعد برای بسته بندی و فروش به شهرهای دیگه فرستاده می‌شدند.

تکیه‌اش رو از در گرفت و به بکهیونی که کارش رو تموم کرده بود و داشت از بین دستگاه‌های خاموش عبور می‌کرد، نگاه کرد:"+ لوکاس می‌گفت باید یک سر هم به واحد سئول بزنی."

خودش هم نمی‌دونست چرا این سوال رو کرده ولی جداً نیاز داشت بعد از بوسه‌ای که زخم روی لب همسرش به جا گذاشته بود، چیزی بگه. بکهیون خودکارش رو زیر لبش کشید و شونه‌ای بالا انداخت. همراه با همسرش از کارگاه چوب‌بری بیرون اومد و با فشار دکمه‌های ریموت، به دری که درحال بستن بود، نگاه کرد:"- اصلا هم نیاز نیست...واحد سئول فقط یک دفتر ساده‌است که محصولات رو از ما تحویل می‌گیره تا به شعب فروش بفرسته...لوکاس فکر می‌کنه اگه من ببینم چقدر کارهام فروش میره ترغیب میشم برای توسعه‌ی تجارت!...فقط می‌خواد من رو گول بزنه!!"

کلافه گفت و به یاد دیروز که با لوکاس دعواش شده بود، افتاد. عصبی کف کفشش رو روی زمین کشید و به سمت کارگاه چوب‌تراشی رفت. دست‌هاش رو داخل جیبش کرد و از کنار دیوارها رد شد. از داخل پنجره‌ها نگاهی به فضای داخل انداخت. اینجا جایی بود که چوب‌های آماده شده به دست چوب‌تراش‌ها تبدیل به اثر هنری میشد.

بخشی از کار رو دستگاه‌ها انجام می‌دادند ولی باز هم خلاقیت و اون کاری که باعث میشد اسم یک کار چوبی رو اثر هنری گذاشت به دست آدم‌ها انجام میشد. از درست کردن چوب برای قاب تا قالب برای مبل‌های گرون گرفته تا لوازم آشپزخانه، چراغ و گلدون‌های تزییتی...بکهیون هیچ محدودیتی برای کارش نداشت و همه چیز تولید می‌کرد. شاید تعداد تولیدات و فروش محدود بود ولی خیالش راحت بود که کیفیت کارش بالاست!

DukkhaWhere stories live. Discover now