ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 7 عطشِ شناختـہٰ🦋⃤̶.͟.

997 215 30
                                    

Death closed the same love but with sound.

مرگ همان عشق است اما با صدا.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

بوی چوب سوخته و بارون توی توی خونه پیچیده بود. پرده‌های نازک با باد همراه شده بودند و خورشید بعدازظهر دل‌انگیزی رو ساخته بود. چانیول از صبح تمام سوراخ، سونبه‌های خونه رو تمیز کرده بود. کف رو برق انداخته بود و چراغ‌ها رو دستمال کشیده بود. شیشه‌ها رو پاک کرده بود و ناهار رو با همسرش توی حیاط خورده بود. حالا روی یکی از الوارهای سقف حیاط نشسته بود. پاهاش رو آویز کرده بود و داشت پیچک‌ها رو جمع می‌کرد. پاییز شده بود و نمی‌خواست هرروز برگ خشک شده توی حیاط بیفته. زیر پا له بشه و حیاط رو کثیف کنه. دستمال سفیدی که بکهیون به دور سرش بسته بود، نمی‌ذاشت عرق روی صورتش بشینه. از اون بالا به بکهیونی که سخت مشغول به کار بود، نگاهی انداخت.

دروغ نبود اگه می‌گفت توی این حالت هرکسی رو می‌تونه عاشق خودش کنه! طوری که با ظرافت چاقوی حکاکی رو روی اون تکه چوب حرکت می‌داد. گاهی اخم می‌کرد و سرش رو کج می‌کرد تا از همه‌ی زوایا کارش رو ببینه. مدلی که دسته‌ی چاقوش رو توی دستش می‌چرخوند و اون برق خاصی که توی چشم‌هاش می‌نشست. طرز نشستنش روی مبل و پاهایی که روی هم انداخته بود. ترکیب رنگ طلایی ربدوشامبر با پوست سفیدش و موهای قهوه‌ای رنگش...شاید معمولی بود ولی از توی چشم‌هایِ سیاه چانیول یک هارمونی خارق‌العاده بود. درست مثل ابرهای سفید توی آسمون آبی‌...یا گلبرگ‌های صورتی روی ساقه‌های سبز...گل نیلوفر بنفش روی آب زلال دریاچه.

قیچی باغبونی رو با احتیاط روی الوار کنارش گذاشت و یکی از برگ‌های سبز رو کند. چشم‌هاش رو ریز کرد و برگ رو رها کرد. برگ سبز آروم‌آروم پایین اومد و به ساق دست بکهیون خورد. سر مرد چوب تراش بالا اومد و برگ روی پاهاش افتاد. همزمان با انحنا گرفتن لب‌های بکهیون، چشم‌های چانیول خندید و شیفته حرکات همسرش رو دنبال کرد که چطور چاقوی حکاکیش رو کناری رها کرد و اون دونه برگ رو برداشت. دمبرگ رو بین انگشت‌هاش گرفت و چرخش تندی بهش داد:"- کلونل ببین یه برگ سبز اومده سراغ من!"

بکهیون خوشحال گفت و گردنش رو کمی عقب داد تا بتونه چانیول رو ببینه ولی نور خورشید توی صورتش خورد و جز یک هاله‌ی درخشان چیزی ندید. ابروهاش توی هم رفت و دستش رو بالای چشم‌هاش سایه‌بون کرد تا بتونه چانیول رو ببینه:"- باید به آفتاب بگم تو مال منی و حتی کورم بشم از دیدن تو نمی‌گذرم یا خودش می‌فهمه؟"

با خنده گفت و تکه چوبی که داشت تراشش می‌داد رو کنار بقیه‌ی وسایل روی میز رها کرد. بلند شد و ربدوشامبر رو صاف کرد. دستی به موهاش کشید و گوشه‌ی دیگه‌ی حیاط که آفتاب براش پشت ساختمون می‌رفت، ایستاد. با خیال راحت سرش رو بالا داد و حالا می‌تونست هرچقدر که دلش می‌خواد همسرش رو که زیر نور نارنجی کلی دلبر شده بود رو ببینه.

Dukkhaحيث تعيش القصص. اكتشف الآن