We people are too small to judge each other...you do bad...I try to stay good!
ما آدمها کوچکتر از اونیم که بخوایم همدیگه رو قضاوت کنیم...تو بدی کن...منم تلاش میکنم خوب بمونم!"
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
حوله رو آروم روی موهای همسرش میکشید تا موهاش رو خشک کته. لحظهای نگاهش به آفتابی که بالا اومده بود، افتاد و بعد از بالای شونهی بکهیون به حرکت انگشتهاش که داشت طرحی رو روی کاغذ میزد، نگاه کرد. دستهاش به کار خشک کردنِ موهای همسرش میرسید و چشمهاش مسیر مداد سیاه رو دنبال میکرد. هردو لبهی تخت نشسته بودند. کف پاهاشون روی زمین بود و بکهیون بین پاهای همسرش بود. بوی شامپو زیر بینیشون بود و پوستهاشون هنوز کمی مربوط و سرخ بود.
چانیول حولهی قهوهای رنگ رو روی تخت گذاشت و دستی بین موهای همسرش کشید. نوک بینیش رو کف سر بکهیونش کشید و دستش رو دور یقهی بافتش انداخت تا مرتبش کنه. بکهیون سرمایی بود. و با اینکه ججو حتی توی زمستون هم آب و هوای گرم و مرطوب رو حفظ میکرد ولی برای بکهیون سرد بود. چانیول هم گرمایی بود. انقدر که حتی توی زمستون هم مشکلی نداشت اگه یک شورتک نازک تنها پوشش باشه.
دستهای کلونل به دور کمر چوبتراش حلقه شد و بوسهای روی شونهی همسرش کاشت. سرش رو روی چونهاش گذاشت و به مالیدنِ خودش به کنار گوش و لپ بکهیون مشغول شد.
"+ بکهیون گرسنهای!"
جملهای کوتاه که از وضعیت همسرش خبر میداد البته به نفع خودش!! گوشهی لب بکهیون بالا رفت و با ته مداد ضربهای روی نوک دماغ چانیول زد:"- اگه گرسنهای برو صبحونه بخور...الکی من رو وسط ننداز...بعد هم مگه تو توی دل منی که از توش خبر داری؟"با خنده حرف زد و به کشیدن خطوط روی کاغذ ادامه داد. بعدا باید طرح رو روی یک تکه چوب پیاده میکرد. چانیول چینی به دماغش داد و صدایی نامعلوم از ته گلوش فرار کرد. پاهاش رو روی پاهای بکهیون قلاب کرد و چند باری روی پوست همسرش پلک زد تا با مژهاش قلقلکش بده.
"+برای همینه که میدونم گرسنهای...هروقت من اون تو نباشم تو گرسنه میشی!"
فعل آخر رو کشید و بکهیون کلافه، شونهاش رو بالا داد تا خودش رو از دست آزارهای چانیول راحت کنه ولی کلونل طی یک عملیات از قبل برنامهریزی شده، به پشت روی تخت دراز کشید و باعث شد تا بکهیون هم روی شکمش بیفته و پاهاش به سمت سقف بالا بره. مرد کوچکتر تقلایی کرد ولی مثل همیشه این چانیول بود که به راحتی همسرش رو تحت کنترل گرفت. مداد و دفتر روی تخت رها شد و چانیول پوزخندی زد:"+ وقتی میگم گرسنهای یعنی گرسنهای!"
محکم گفت و بکهیون پشت چشمی نازک کرد. دستهای چانیول رو از روی شکمش کنار زد و غلتی زد تا از روی مردک پرو کنار بره. جذابیت کلونل و کارهای عجیبش تمومی نداشتند. کف پاهاش رو روی زمین گذاشت و مدادش رو لای دفترش قرار داد:"- وقتی میگم زود گویی یعنی زورگویی!"
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanficرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...