A dandelion that has taken my wish will never fall to the ground because the butterfly of your gaze flies under its shadow and wherever the dandelion gets tired, it will carry it with its wings...
قاصدکی که آرزوی من رو برده هرگز روی زمین نمیافته چون پروانهی نگاه تو زیر سایهاش پرواز میکنه و هرجا قاصدک خسته شد، اون رو با بالهاش می بره...
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
نگاه کردن، دیدن، تماشا کردن، چشم دوختن، زل زدن، خیره شدن...همه چیز با دیدن شروع میشه. یکی رو میبینی بعد دلت میخواد چیزی بهش بگی...دیدن و حرف زدن خودت...میشه آغازی برای شناختن یکی دیگه. اول نگاهش میکنی...بعد هم صداش میکنی...حرف میزنه و تو میشناسیش! باهاش دست میدی و آشنا میشی. دیدن لازمهی تمام لحظات بعدیه...اگه کسی رو نبینی...چیزی رو تماشا نکنی...هیچ اتفاقی نمیافته...احتمالا این همون لحظهای که قلب یه آدم سنگی میشه چون نگاهش نمیخواد کسی رو ببینه!
دیدن...راه عشق رو باز میکنه...تماشا کردن دروازهای برای ظهور عشقه...بدون ورود عشق به زندگی...مردن با ارزشتره از این زندگی!
چانیول خیلی خوب اولین باری که بکهیون رو دید به یاد داشت. اون زمان حتی نفهمید جایی که آیتنه ایستاده بود رو یک دیوار شیشهای از بقیهی اتاق جدا میکنه...حتی متوجه نشد که میل به شناختی که درش به وجود اومد، اولین جرقهی عشق بود اما حالا...دوست داشت اغراق کنه و بگه توی یک نگاه عاشق شده...مگه چه اشکالی داشت؟ اینکه چی شد که عاشق شد یا کِی عاشق شد...مثل این میموند که بگی چرا رنگینکمون بعد از بارون ظاهر میشه...بعد بارون رنگینکمون حتما میاد...بعد از دیدن بکهیون هم...عشق حتما میاد!!
انگشت اشارهاش رو زیر چتریهای همسرش گذاشت و همه رو به سمت گوش چپش داد. تار موهاش مثل یک موج کوتاه با دستش حرکت کردن و متوقف شدن. این رنگ بلوطی روشن...رنگ خاصی بود. چال گونهی چپش پيدا شد و لبهاش رو روی گونهی همسرش گذاشت. خیلی محکم بوسش کرد تا صدای بوسه رو خودش هم بشنوه. لبهاش رو همونجا نگه داشت و از لمس پوست لطیف همسرش لذت برد.
دست چپش رو از زیر سر بکهیون رد کرده بود تا همسرش رو توی بغلش جا بده. هرازگاهی به شکم تخت همسرش نگاه میکرد. جای اون گردالی بامزه و خوردنی واقعا خالی بود. نمیخواست پسرشون رو زودتر از همسرش ببینه. دوست داشت صبر کنه تا بکهیون بیدار بشه و با همه به دیدن نیرا برن.
لبهاش رو از گونهی بکهیون فاصله داد و پیشونیش رو به شقیقهی همسرش چسبوند. دوست داشت بکهیون زودتر بیدار بشه تا بتونه چشمهاش رو نگاه کنه...همسرش رو توی چشمهای سیاه خودش بکشه و به دور از این دنیایی که راحتش نمیذاشت، نگه داره.
کف دست راستش رو روی گونهی بکهیون گذاشت و تن نحیفش رو تا جایی که میتونست به خودش چسبوند. چشمهاش رو بست تا شاید چند ساعتی بخوابه که قرار گرفتنِ چیز نرمی رو روی انگشتهای دست راستش احساس کرد. بین خواب و بیداری لبخندی زد و دست همسرش رو گیر انداخت تا نتونه عقب بکشه:"+ پس مثل زیبای خفته منتظر بودی تا بوست کنم...اگه با بوسه از خواب بیدار میشی...اون وقت با سکس چی میشی؟"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
