The thing that you look at the most is flowing in the vein of the dream...
In the heart of peace, something beats that you always hug...تو رگ خواب اون چیزی جریان داره که بیشتر از همه نگاهش میکنی...
تو دل آرامش چیزی میتپه که هميشه در آغوش میکشی...ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
بکهیون خوشحال بود که پسرش با بقیهی بچهها متفاوت شده...پارک نیرا...پسر کوچولوی عزیزش با گریه زندگیش رو آغاز نکرده بود...ساکت و آروم از شکم اون خارج شده بود و با تنظیم فشار هوا به مرور و بدون درد اولین نفسش رو کشیده بود. شش بچهها تا حدودی از مایعات پر بود و خروج اون مایعات برای تنفس دردناک بود...برای همین همهی بچهها درد زیادی برای اولین نفس کشیدنشون تحمل میکردن و از شدت درد به گریه میافتادن!
درد اولین حس بود و گریه اولین انفجار ولی نیرا...اون بچه به لطف زودتر از موعد به دنيا اومدن...چنین تجربهای نداشت. تا الان هم که به دیدن پدرش اومده بود...هنوز گریه نکرده بود. اولین حس و انفجار رو هم تجربه نکرده بود. عروسکی بود توی یه جعبهی شیشهای که منتظر بود، ببینه پدرهاش...خریدار این عروسک زشت و به دردنخور میشن یا نه! شاید هم زیاد به درد نخور نبود چون دیدن پاهای کوچولوش فوری مثل مسکن تمام دردهای بکهیون رو سرکوب کرد.
چانیول با آرامش همه چیز رو از روی تخت جمع کرد و اخمی به پرستار کرد. از نگاه زن روی همسرش خوشش نمیاومد. اصلا زن بود؟ حس میکرد یک مرده! واقعا نمیتونست جنسیتش رو تشخیص بده فقط بخاطر کفشها و لباسش حدس میزد زن باشه. از جاش بلند شد و به سمت انتهای اتاق رفت تا دستهاش رو ضد عفونی کنه. پرستار...بچه رو کاملا کنار تخت گذاشت و سهم بکهیون از تماشای پسرش شد نیمی از پهلوش. لبش رو گزید و به چشمهای آشنای پرستار چشم دوخت:"- میتونم بغلش کنم!"
زالیا که در پوشش پرستار...با کمک لئوناردو اومده بود تا ارباب تازه متولد شدهاش رو ببینه، سری تکون داد و در محفظه رو باز کرد:" فقط مراقبش باشید...به خصوص سرش...یک ساعت هم بیشتر خارج دستگاه نباشه...این ارباب کوچولو سالم و سرحاله فقط خیلی کوچولوعه!"
بکهیون سری تکون داد و به حرکات دست زالیا که با احتیاط نوزاد رو داشت از محفظه خارج میکرد، چشم دوخت. نمیدونست دقیقا چی شد ولی وقتی به خودش اومد که اتاق خالی بود. چانیول کنارش نشسته بود و نیرا...پسر کوچولوش رو روی دست چپش داشت. با دست راستش کف پای کوچولوش رو میفشرد و به چشمهای بستهاش نگاه میکرد. بوی نوزاد...بوی خاصی که فقط برای نوزادها بود رو احساس میکرد...صورت سرخ و زشت پسرش رو میدید...پوست نرم و حساسش رو لمس میکرد و هرلحظه بیشتر از قبل میفهمید پدر بودن چطوریه.
گردنش رو چرخوند و به چانیول نگاه کرد. چشمهای سیاه همسرش هم پر بود از احساسات گوناگون...چانیول هم عاشق این کوچولو بود فقط میخواست با حرفهاش بهش بگه که هنوز هم اون رو توی اولویتش قرار میده. نگاهش رو دوباره به کوچولوی توی بغلش که درست شبیه به میوههای تابستونی بود، داد و انگشت شستش رو کف پای چپ پسرش کشید:"- پسر ماست...کوچولوعه، زشته، ضعیفه، ساکته...پسر ماست!"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Dukkha
Hayran Kurguرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...