ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 2 اربابہٰ ٰ🦋⃤̶.͟.

630 148 49
                                        


ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

آب از بالا روی سرش می‌ریخت و موهاش رو خیس می‌کرد. دست‌هاش رو به دو طرف باز کرده بود و کف دست راستش به دیوار شیشه‌ا‌ی اتاقک دوش و کف دست چپش روی سنگ‌های دیدار حموم بود. آبی که گرمای خیلی کمی داشت و بیشتر خنک بود. از روی موهاش حرکت می‌کرد و شامپوی سفید رنگ رو همراه خودش پایین می‌برد. نگاهش به سوراخ زیر پاش و جایی بود که آب و کف توش ناپدید میشد. دقیقا بعد از ناپدید شدن بکهیون این اولین بار بود که می‌رفت حموم. پوستش رو حسابی با لیف سابیده بود و سه باری خودش رو شسته بود.

دست چپش رو روی صورت کشید. حالا فقط باید اصلاح می‌کرد تا تمیزِ تمیز بشه. می‌دونست توی همین چند ساعت هم بوی بد بدنش احتمالا بویاییِ تیز بکهیون آزار داده. موهاش رو بالا داد و چند ثانیه چشم‌هاش رو بست. دلش می‌خواست توی وان با همسرش ریلکس کنه. یک بطری شراب قرمز با هم بنوشند و کمی هم گوشت کباب شده بخورن. سوسیس یا استیک هم خوب بود. شاید با یک نوشیدنی گازدار. شاید هم باید توی حیاط می‌نشستند و شام نودل خرچنگ می‌خورند یا برنج با ماهی؟ هوای بیرون سرد بود. این فکر خوبی نبود. البته میشد با هیتر برقی گرمش کرد.

همه‌ی این‌ها به شرطی بود که بکهیون حال و حوصله داشته باشه. دست‌هاش رو توی موهاش فرو برد و گردنش رو عقب داد تا موهاش رو بشوره. حالا دونه‌های آب با صورتش برخورد می‌کرد و پوست نازک پلکش رو نوازش می‌کرد. از روی گونه‌هاش سُر می‌خورد و لب‌هاش رو خیس می‌کرد. دلش می‌خواست به جای قطره‌های آب، بکهیون با لب‌هاش تمام صورتش رو همینطوری تند تند ببوسه.

کف رو به خوبی از توی موهاش شست و شیر آب رو بست. سرش رو چرخوند تا از اتاقک دوش بیرون بیاد که همسرش رو دید. اگه سه هفته قبل بود اصلا تعجب نمی‌کرد. بکهیون همیشه از حموم اومدن با اون استقبال می‌کرد ولی حالا...

در شیشه‌ای رو هل داد و حین خارج شدن از اتاقک، لبخندی به روی همسرش زد:"+ به لوکاس سپرده بودم بهت غذا بده بعد هم معاینه‌ات کنه...من زیاد توی حموم بودم یا باز روی لجباز تو ظهور کرده؟"

یک تای ابروش در انتظار جواب بالا رفت و بکهیون نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره. چانیول با ریش و سبیل زیادی عجیب و غریب بود. حوله‌ی توی دستش رو به سمت همسرش گرفت و دست دیگه‌اش رو جلو دهنش گذاشت تا خنده‌اش رو قورت بده:"- نمی‌دونم ولی هم غذا خوردم هم معاینه شدم."

نگاهش از روی شونه‌ها، عضلات سینه و شکم همسرش حرکت کرد و جایی زیر خط وی چانیول متوقف شد:"- خدای من...شدی خرس پشمالو!"

با اغراق چشم‌هاش رو درشت کرد و لحنش چندش شده بود. سر مرد بزرگتر پایین افتاد و به بین پاهاش نگاه کرد. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و به سمت روشویی رفت:"+ عزیزم فکر نکنم خودت بهتر از این باشی! می‌خوای شلوارت رو در بیار تا اصلاحت کنم!"

DukkhaWhere stories live. Discover now