ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 10 ناپایداریہٰ🦋⃤̶.͟.

539 145 56
                                        

Being a drop can be very cute and a dream, but the ruin of this dream is that the fate of the drops is to fall and disappear.

قطره بودن می‌تونه بسیار ناز و رویایی باشد، اما تباهی این خیال اونجاست که سرنوشت قطره‌ها سقوط و ناپدید شدنه!!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

رویا، آرزو، هدف و انگیزه...واژه‌هایی که آدم رو از حال به آینده وصل می‌کنن و یا گذشته رو یادآوری می‌کنن. بکهیون پنج ساله...شاید رویاش این بود که پاهاش توی زمستون یخ نزنه و کمتر مریض بشه...بکهیون شش ساله...رویاش این بود که زودتر نجاری رو یاد بگیره و کاری بیشتر از جارو زدن و جمع کردن تکه چوب‌ها انجام بده...بکهیون هفت ساله...رویاش این بود که با خانواده‌ای به یک خونه که شبیه قصرهای توی قصه‌ها بود، بره...بکهیون ده ساله...زندانی بود...عروسک پشت ويترين بود...توی ذهن بیمار اربابش، خدا بود...یک تماشاچی بود...دیگه رویایی نداشت...بکهیون بیست ساله...

بکهیون فقط تا هفت سالگی سنش رو شمرده بود. بعد از اون زمان دیگه براش بی‌معنا و آزاردهنده بود. شاید اوایل که بچه بود روزهایی رو که کتک می‌خورد یا تعداد ضربات شلاق رو می‌شمرد. گاهی اوقات ثانیه شماری می‌کرد تا زودتر تموم بشه. شب‌هایی رو که نمی‌تونست بخوابه رو می‌شمرد.‌ دقایقی رو که ارباب باهاش کاری نداشت رو می‌شمرد ولی وقتی فهمید ثانیه‌های دردناک بیشتر از لحظات بدون درده...اونجا بود که دیگه از زمان متنفر شد...دلش می‌خواست یک روز که ارباب بهش اجازه داده توی قفس داخل حیاط بشینه...زمان متوقف بشه و همه چیز با مرگ تموم بشه.

بکهیون نمی‌دونست چند سال داره و یا چه روزی به دنیا اومده برای همین جشن تولد هم نمی‌گرفت. گذر زمان و سال‌هایی که زندگی کرده بود، مدت‌ها بود که براش گمشده بودن. انقدر موضوعات زیادی هم توی زندگیش برای فکر کردن داشت که به این مسئله اهمیتی نده. برای کسی که از پشت میله‌ها به ساعت و حرکت عقربه‌ها نگاه کنه...برای یک زندانی...زمان آزاردهنده‌اس! چشمت به ساعت می‌افته و می‌فهمی چقدر تند گذشته ولی تو هنوز هم اسیری...چشمت به ساعت می‌افته و می‌فهمی چقدر کند گذشته و تو محکومی به تماشاچی بودن!

بکهیون هم حالا زندانی فکرهای زیادش شده بود و زمان داشت براش کند سپری میشد. نمی‌دونست باید چه کار کنه و بعد از دقایقی فکر کردن چه واکنشی نشون بده؟ عصبی بشه و سرش رو به دیوار بکوبه؟! پرخاش کنه و شروع کنه به انکار کردن همه چیز؟ بره پیش یک دکتر و مطمئن بشه؟! خودکشی کنه و خودش رو راحت کنه؟

پاهاش رو بالا برد و روی تخت کوبید. بالشت رو روی صورتش گذاشت و حین کشیدن چندتا جیغ، غلتی روی تخت زد. داشت کم کم عقلش رو از دست می‌داد!

بالشت صدای جیغ و غرغرهاش رو خفه کرد. با صدای تقه‌ای که شنید خیلی سریع سیخ روی تخت نشست ولی چانیول خیلی زودتر وارد اتاق شد و نگاهش با تعجب روی همسرش نشست. بکهیون مثل سنجاب‌هایی که گردوشون رو دزدیده باشن نشسته بود. موهای کمی بهم ریخته و دست‌هایی که بین زانوها و بدنش پنهان کرده بود، باعث شده بود که بامزه‌تر هم بشه. گاهی انقدر کیوت و خوردنی میشد که چانیول یادش می‌رفت این مرد همسر خودشه. آب دهنش رو قورت داد و با انداختن مچ پای راستش روی پای چپش، بازوش رو به چارچوب در تکیه داد.

DukkhaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant