ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 41 نیستنہٰ🦋⃤̶.͟.

522 137 30
                                        

Suffering is the only god of this world because it makes people.

رنج تنها خدای این دنیاست چون آدم‌ها را می‌سازد.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

Hate is more unexpected than love.

از عشق غيرمنتظره‌تر، نفرته!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

چانگ‌ووک به سرعت دستش رو به دور بازوی چانیولی که داشت می‌رفت تا گلوی مرد مقابلش رو پاره کنه، حلقه کرد تا جلوش رو بگیره. رفیقش رو عقب کشید و توی صورتش فریاد زد:" آروم باش! با کشتن این مردک فقط خودت رو بدبخت می‌کنی!"

کلونل پارک اما خشمگین‌تر از این بود که بخواد به این چیزها اهمیت بده. تلاش کرد تا چانگ‌ووک رو کنار بزنه و ازبین دندون‌هاش غرش کرد:"+ هیچی برام مهم نیست...فقط می‌خوام این عوضی رو بکشم!"

صداش درست مثل رعدوبرقی بود که برای یک لحظه وحشت رو به همه القا می‌کنه. همون رعدوبرق‌هایی که بکهیونش رو آشفته می‌کرد. گره بین ابروهاش شبیه به گلوله‌ای آماده برای شلیک بود! تنها چیزی که توی رگ‌هاش بود خشم بود. تنها چیزی که توی سرش بود؛ میل به کشتن بود. مشت‌هاش آماده بود تا فک مرد رو پایین بیاره البته اگه آتش سیاه رنگ توی چشم‌هاش کار رو تموم نمی‌کرد.

معاون چوی نفس سنگینی کشید و قدمی عقب رفت:" من بازیت دادم قبول ولی دروغ بهت نگفتم! اطلاعاتم درباره‌ی پارمیتا همون چیزی بود که باعث شد با طناب سومین برم توی چاه! منم مثل تو فریب خوردم...حالا فایده‌اش چیه؟ بجای این حرف‌ها باید روی هدف مشترکمون تمرکز کنیم!"

چوی دیگه تمرکز و خونسردی همیشه رو نداشت. همین حالا هم می‌دونست که حتی اگه بتونه از دست پارمیتا نجات پیدا کنه...قراره توی تارهای کلونل مقابلش بیفته. اقرار کردن سخت بود ولی اعتراف می‌کرد که اشتباه کرده. فریب خورده یا هرچی...گند زده بود و خودش رو با دست‌های خودش توی چاه پرت کرده بود. چنگی به موهاش زد و عصبی به دور خودش چرخید.

" من فقط قصدم این بود که از تو برای حذف یا فهمیدنِ اینکه پارمیتا واقعا مرده استفاده کنم...بقیه‌اش کار سومین بود...اون زن به من از پنهان کاری دولت ایتالیا به‌خاطر منافعش گفت...گفت می‌تونیم باهاشون همکاری کنیم...از اسم پارمیتا اسکنده برای ورود به بازارهای بین‌المللی راه پیدا کنیم...من توهم رئیس بودن داشتم...تمام مدت بازی دست اون زن بودم...باور کنی یا نکنی الان فقط می‌خوام خانواده‌ام رو نجات بدم!"

خسته و به امید اینکه کلونل کمی کوتاه بیاد و کمک کنه گفت. سخت بود که بری خونه...بفهمی زن و بچه‌هات رو بردن..چوی آدم خوبی نبود ولی خانواده‌اش رو دوست داشت...بهشون اهمیت می‌داد و نمی‌خواست بلایی سرشون بیاد. از همه بدتر این بود که همه چیز زیر سر اون زنیکه‌ی عوضی بود. حالا هم به ناچار اومده بود پیش این مرد...بهش گفته بود باندی که یک سال با نام پارمیتا کار کرده زیر نظر اون بوده. اومده بود تا از مردی که یک بار ارباب پارمیتا رو زمین زده بود بخواد که کمکش کنه.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя