ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
((ادامهی فلش بک))
صدای بلند جیغ توی عمارت پیچید و اینبار چانیول به ساعت نگاه نکرد بلکه دستهاش رو مشت کرد و نگاهی چانگووکی که برای گرفتن اطلاعات روبهروش ایستاده بود، انداخت:"+ هرشب ساعت دوازده شب...این جیغ تمام عمارت رو به لرزه میندازه...هرشب از دو تا سه ساعت قبل از ساعت دوازده پارمیتا رو هیچ جا به جز سرچشمهی رنج نمیشه پیدا کرد."
لحنش مثل افرادی بود که جادو شده باشند. رباتی که بیحس حرف میزد چون اینطور خلق شده بود نه کسی که تلاش میکرد بیحس باشه. زیر درختهای باغ ایستاده بودند و نور ماه تنها چیزی بود که فضای بینشون رو روشن کرده بود. تصویر شونهی سوختهب آیتنه جلوی چشمهای چانیول نقش بست و صدای بادی که بین شاخههای خشک شده پیچید، روحش رو عذاب داد. کاش میشد رنجها رو هم زیر برفهای زمستون آب کرد تا همراهش به دل زمین برن!
چانگووک متوجه نشده بود منظور رفیقش چیه ولی اینکه ارباب هرشب ساعتی نبود برای اونها یک فرصت طلایی بود:" این تایم بهترین زمانه...تمومش کن و زودتر از این خراب شده بیا بیرون...گفته داره محوملهی جدیدی آماده میکنه؟!"
چانیول سری تکون داد و دستهاش رو داخل جیب کاپشن کرد. نگاهش رو به برفی که پرچینهای مستطیل شکل ساخته بود، داد و بعد به پنجرهای از عمارت که اولین بار آیتنه رو روبهروش دیده بود، نگاه کرد:"+ میدونم...ولی اون لعنتی برای هرچیزی هزارتا گاو صندوق گذاشته...دیروز رفته بودم توی اتاقش ولی...ظاهرا به تایید یک نفر دیگه به جز خودش نیاز داریم...اثر انگشت و دیانای یا حتی تطابق عنبیهی پارمیتا جواب نداد...و من حتی نمیدونم اون یک نفر کیه!"
و من حتی نمیدونم تو هرشب چطور شکنجه میشی...جملهای که خیره به پنجره زمزمه شد و بعد به ماه توی آسمون چشم دوخت. چانگووک داشت چیزی راجب نگرانیهاش میگفت. راهکار پیشنهاد میداد و ازش میخواست که اگه حس کرد ارباب به چیزی مشکوک شده، فوری فرار کنه. چانیول اما حواسش اینجا نبود. اون پسر حتما زخمی شده بود. کی قرار بود روی زخمهای تازهاش مرهم بزنه؟ کی قرار بود بهش کمک کنه؟
دستی توی موهاش کشید و از چانگووک جدا شد. به سمت ورودی عمارت گام برداشت و با ورود به سالن اصلی، مردی رو دید که با سرعت زیادی داشت میدوید تا از پلهها بالا بره. مرد روپوش سفید به تن داشت و ساکی از وسایل توی دستش بود. اخمی کرد و هم پشت سر احتمالا دکتر به راه افتاد.
دکتر سراسیمه پلهها رو بالا دوید و نفهمید که چطور خودش رو داخل اتاق پرت کرد. نگاهش روی ارباب پارمیتایی که داشت سرنگ رو به طرفی پرت میکرد، نشست و بعد قلبش با دیدن سوختگی جدیدی که روی شونهی بکهیون بود، به درد اومد. قدمی سمت داخل برداشت و دستهاش رو داخل جیبش کرد تا دستکشهای لاتکس رو بپوشه:" باید حتما تا اینجا جلو بری؟؟"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
