ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 24 متفاوتہٰ🦋⃤̶.͟.

670 162 41
                                        

One word, can end a fight.
One smile, can start a friendship.
One look, can save a relationship.
One person, can change your life.

یک کلمه، میتونه دعوا رو تموم کنه.
یک لبخند، میتونه یه دوستیو آغاز کنه.
یک نگاه، میتونه یه رابطه رو نجات بده.
یک ادم، میتونه زندگیتو عوض کنه.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

((ادامه‌ی فلش بک))

بکهیون کتک خورده بود...شلاق خورده بود...غصه خورده بود...خون دل خورده بود...درد کشیده بود...زجر کشیده بود...فریاد کشیده بود...مصیبت کشیده بود...یک عمر وسط انبوهی از رنج زندگی کرده بود و تاوان گناهان نکرده‌اش رو پس داده بود. غمش رو پشت لبخندهای پنهان کرده بود و اشکش رو توی دلش...پای روحش ریخته بود تا خشک نشه و زنده بمونه...آخه روحش فقط یه شاخه گل قاصدک بود...با اشک بهش آب داده بود و چشم‌هاش رو روشن حفظ کرده بود تا بهش نور برسه...قلبش گلدون این گل بود و همه چیز رو توی خودش پنهان کرده بود تا دست کسی بهش نرسه ولی...

کلونل با محبت‌های کوچکش...با توجه‌های کوچولوش...با ملاحظه‌‌های ریزه میزه‌اش...با بوسه‌های داغش...شده بود همون بادی که اومده بود تا قاصدک رو ببره...قلب و روحش رو با خودش ببره و بکهبون کی بود که بخواد جلوی این مرد رو بگیره؟ اون آرزوش بود که بشه قاصدکی که آرزوی کلونل رو از روی لب‌هاش برمی‌داره و با خودش می‌برده ولی...
ولی نمی‌خواست هرچی که کشیده بود رو...هرچیزی که خورده بود رو...کلونل هم تجربه کنه.

خاطرات می‌تونستن رنج بدن...مثل تمام خاطراتی که خودش داشت...نقطه‌های تاریکی که هرکدوم یک چاه بودند به سمت سیاهی و نابودی...از اون چیزی قرار نبود به چانیول برسه...بدنش که زخم خورده بود...جسمش که بدجور معتاد بود...ذهنش هم که از هرسنگی سفت‌تر بود بارها قلبش خودش رو هم حتی شکونده بود...قرار بود با قلب چانیول چی کار کنه؟

بکهیون نمی‌خواست آرزوی بودنش رو...عاشق شدنش رو...برای فرمانده شدنش رو به چانیول بده و بعد...

نتونه این کار رو کنه...

نتونه روزی این قفس رو ترک کنه و لب ساحل با چانیول قدم بزنه...نتونه توی اتاقی با پنجره بوسش کنه...بهش رویای عشق بده ولی بعد ازدست بره...اون عروسک ارباب پارمیتا بود...یه مجسمه‌ی بی‌جون که از ترس قلبش رو پنهان کرده بود بیشتر نبود..عروسک پشت ویترین فقط پشت ویترین بود...سال‌ها نور خوردن و خاک گرفتن...زیباییش رو یک توهم کرده بود...کافی بود از پشت ویترین برداشته بشه تا معلوم بشه به هیچ دردی نمی‌خوره.

اون که توی ویترین ارباب پارمیتا می‌موند ولی این چانیول بود که می‌رفت و بعد...کلی خاطره براش می‌موند که باعث میشد تا رنج بکشه و کارش به جنون برسه...بکهیون می‌خواست قبل از اینکه چیزی شروع بشه...همه چیز رو تموم کنه. اون‌ها هنوز دوست دارم رو نگفته بودند...این عشق هیچ اطمینانی نداشت...هیچ تضمینی نداشت...یه قالب یخ بود که چیزی تا آب شدن فاصله نداشت...آب شدن این یخ فقط به کلونل درد می‌داد...بکهیون نمی‌خواست برای چانیول، آیتنه باشه...نمی‌خواست دروازه‌‌ای باشه که به جای عشق بهش رنج میده!

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя