پارمیتا اسکنده:"اگه همه یک خدا داشتیم...مثل هم فکر میکردیم...مهم نیست اعتقادات هرکس چقدر باشه و چقدر با ایمان باشه...توی این دنیا به اندازهی آدمها خدا وجود داره برای همین هرگز عدالت و خوشبختی به وجود نمیاد چون همه ادعای خدا بودن دارن و خیال میکنن بهتر از بقیه خالقی رو بَلَدَن!!...جهان قرار نیست خوب بشه مگه اینکه تمام این خداهای دروغين ازبین برن و واقعا فقط یک خدا بمونه که دیده نمیشه ولی احساس میشه!!"
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
انقدر تند پایین برگهها رو امضا میزد که حرکت دستش معلوم نبود. بکهیون روبهروی شومینهی خونهشون کارهای زیادی انجام داده بود. کتاب خونده بود. با چانیول شراب نوشیده بود. دردودل کرده بود. گریه کرده بود. خندیده بود. همسرش رو بغل کرده بود. ساعتها فکر کرده بود. چوب تراشیده بود. به رقص شعلهها نگاه کرده بود. قاصدک رو فوت کرده بود. با پوکهی سیگار چانیول که توی ظرف بود بازی کرده بود. توی فضای مجازی چرخ خورده بود. عکس گرفته بود. غذا خورده بود و خوابیده بود ولی این اولین باری بود که داشت چیزی رو امضا میکرد.
کاغذهای امضا شده رو به لوکاس که هنوز هاج و واج داشت نگاهش میکرد، داد و در خودکار رو بست. خودکار رو توی جیب لوکاس گذاشت و آروم به بازوش کوبید:"- خب حالا کِی میری چین؟ هرچه زودتر بری بهتره چون باید تا برزیل هم بری!"
بکهیون طوریکه که انگار این برنامهی همیشگیش باشه، توضیح داد و بعد چوبی رو که از قبل داشت تراش میداد رو برداشت تا به کارش ادامه بده. پاهاش رو روی میز جلوی پاش گذاشت و تکه چوبی از زیر دستش روی زمین افتاد.
دقیقا روبهروی شومینه نشسته بود. ربدوشامبر نسکافهایش از روی پاهاش کنار رفته بود و شعلههای آتش پاهای بلورینش رو از هميشه زیباتر کرده بود.
لوکاس شکه داشت به برگهها نگاه نمیکرد. هیچ درکی از اتفاقی که افتاده بود، نداشت. بکهیون همین الان بهش گفته بود که قراره کارش رو توسعه بده. یک سری وکالتنامه و تائیدیه بهش داده بود که برای خرید دستگاه، گرفتن مجوز و فراهم کردن مواد اقدام کنه. نمیتونست باور کنه بکهیونی که از تغییر متنفره داره همچین قدم بزرگی برمیداره. برگهها رو طوری محکم گرفت انگار قراره طوفان همه رو بدزده. آب دهنش رو قورت داد و چشمهاش رو ریز کرد:"یعنی واقعا قراره به خودت حق پیشرفت بدی؟"
بکهیون برای این لحن پر از شک و بد دلی، چشم توی حدقه چرخوند و میخی رو که برداشته بود تا باهاش پایهی فلزی رو روی چوب ثابت کنه رو تهدیدوار به سمت دکتر کنارش تکون داد:"- تو قراره پیشرفت کنی...من فقط سهامدار و طراحم...همچنان سفارشهای شخصی میگیرم و هیچ کاری جز درست کردن نمونهی اولیه انجام نمیدم...کسی که قراره دفتر توی سئول بزنه...کارخونه مدیریت کنه...کلی آدم ببینه، جلسه بره و قرارداد ببنده و هزار بلای دیگه که لازمه با آدمها ملاقات بشه...تویی! خودت! بدون من! کاملا تنهایی!! بدون کوچکترین ردی از من!!"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
