Love must be invisible like ghosts, otherwise people shouldn't be so lonely after falling in love.
عشق حتما مثل ارواح نامرییه وگرنه نباید آدمها بعد از عاشق شدن انقدر تنها باشن.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
چانیول ساعت دوی شب بود که از اتاقی که برای کار کردن روی پرونده تشکیل شده بود، بیرون اومد. ساعتها روی اشخاص مختلفی که مرده بودن، کار کرده بود تا به جواب درستی برسه. موضوعی بود که همون اول کار هم به چشمم اومده بود ولی هنوز مطمئن نبود. نیاز داشت اول اطلاعاتش رو کامل و بعد راجبش حرف بزنه. از اتاق که بیرون اومد. شمارهی جدید همسرش رو دید و سه تماس از دست رفته. فوری شمارهی همسرش رو گرفت ولی انگار مهم نبود اون لحظه چند بار زنگ بزنه چون با تلفن خاموش بکهیون روبهرو میشد. امیدوار بود بکهیون به لوکاس زنگ زده باشه نه اینکه مثل همیشه انتظار بکشه ولی وقتی رفت خونه و لوکاس رو دید که میگفت نمیدونه بکهیون کجاست...فهمید که یه چیزی درست نیست.
کمی بعد تیفانی مشوش زنگ زد و گفت بکهیون پیش اونه! ساعت هفت صبح بود که زنگ خونه زده شد و تیفانی ازش خواست بیاد تا بکهیونی رو که توی ماشین خوابیده بود رو بیاره خونه. ظاهرا همسرش رفته بوده خونهی خواهرش تا توی چیدمان و طراحی دکور بهش کمک کنه. موبایل هردوشون هم با تموم کردن شارژ خاموش شده بوده. بعد از اون هم قرار بوده بخوابن که به همسرش یک حملهی عصبی شدید دست داده. تیفانی هم فوری بهش آرامشبخش تزریق کرده و ازش دور شده تا آروم بگیره. آثار وحشت هنوز هم توی رفتار خواهرش موج میزد و معلوم بود چه عذابی میکشید تا همه چیز رو به برادرش بگه...تیفانی نگران خواسته بود تا دستگاه سونوگرافی بیارن و کلونل هم کاری که خواهرش خواسته بود رو انجام داد. ساعت ده بود که وضعیت پایدار شد. لوکاس به اتاقش رفت تا کمخوابی شب قبل رو جبران کنه و تیفانی هم به خونهی نیم کارهاش.
بعد از تمام اینها...حالا چانیول لبهی تخت نشسته بود. به همسرش که زانوهاش رو بغل کرده بود و زیر پنجره نشسته بود، نگاه میکرد. بکهیون اونجا بود. بین کوسنها و زیر نور خورشید. ساعت دوازده ظهر بود. کلونل تمام دیشب رو بیدار نبود. وحشت کشیده بود. قرار نبود بکهیون رو سرزنش کنه. همسرش احتمالا خواسته بود به تیفانی کمک کنه ولی مثل همیشه جایی به غیر از پیش عشقش یا توی تنهاییش...حالش خراب شده بود.
چانیول میدونست این بدترین حمله برای بکهیون بوده چون چانیول کنارش نبوده. کلونل مطمئن بود که همسرش بیشتر از همیشه حس مرگ داشته و خاطرهی این حمله قرار بود تا مدتها توی سر بکهیون زندگی کنه.
نگاه کردن به نیمرخ غمگین بکهیون از اینکه ازش بخوان عشقش رو ترک کنه هم سختتر بود. حاضر بود لبخندهایی به دور از تظاهر از همسرش ببینه ولی کنارش نباشه! از این وضعیت متنفر بود. دیوارهای سکوت بکهیون انقدر محکم بود که دلش میخواست چیزی که همسرش به سختی با سکوت ساخته بود رو خراب کنه. میدونست همسرش به سکوت نیاز داره. این دیوارها رو ساخته بود تا پشتشون پنهان بشه. خودش رو آروم کنه تا بتونه دوباره به چانیول لبخند بزنه. کلونل تمام اینها رو میدونست با این وجود...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
