ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 22 اعتیاد ٰ🦋⃤̶.͟.

736 158 46
                                        

It is not the lips that deceive with words... it is the eyes that deceive with souls.

این لب‌ها نیستند که با کلمات فریب می‌دهند، چشم‌ها هستند که با روح‌ها فریب می‌دهند.

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

(فلش‌بک. نزیک به هفت سال پیش. سه ماه پس از راه یابی چانیول به قلب باند. بهار. عمارت پارمیتا در ایتالیا!)

کاغذهای زیر دستش رو جمع کرد و نگاهی به مرد مقابلش انداخت. وقتی دید حواسش پرت داده‌های روی کاغذهاست، نگاهش رو به قفس شیشه‌ای پشت سر مرد داد و به آیتنه که حالا چند وقتی بود بکهیون صداش می‌زد، چشم دوخت.

آیتنه‌اش یا بکهیونش که اصلا هم برای مالکانه صدا زدنش زود نبود، آروم لبه‌ی نرده‌های تراس نشسته بود و به فضای باغ خیره بود. نه کار خاصی می‌کرد و نه حرف...ولی چانیول می‌تونست بگه که داره ازش دلبری می‌کنه. لباس خواب لیمویی رنگی به تن داشت و صورتش آروم بود. باد موهاش رو تکون می‌داد و نور خورشید کاری می‌کرد تا درخشش چهره‌‌ش دیدنی‌تر بشه. دوست داشت بره و مثل هميشه بوسش کنه ولی یک دیوار شیشه‌ای جلوش بود که این اجازه رو بهش نمی‌داد.

دیواری که حتی به درستی هم دیده نمی‌شد ولی توی مسیرش قرار داشت و بهش اجاره نمی‌داد تا هروقت که دوست داره...بکهیونش رو ببوسه. شاید برای همین بود که پسرک ازش خواسته بود آیتنه صداش بزنه. رنج بود! دیدن بکهیون و نبوسیدنش رنج بود! هیچ عذابی بدتر از این بود که بکهیون مقابلش باشه ولی دیوار ناپیدایی نذاره که بره و بوسش کنه. حتم داشت که به همین زودی معتاد شده. شاید باید...

" جدیدا زیاد بهش خیره میشی!"

صدای ارباب پارمیتا باعث شد تا چانیول از توی جاده‌ی انحرافی‌ای که به سمت جاده‌ی عاشقی کشیده بود، بیرون بیاد و نگاهش رو به مرد مقابلش بده. مردی که حالا می‌دونست که حداقل آسیب جنسی به بکهیونش نزده. شاید همین موضوع باعث میشد تا صبر کنه و بجای شلیک گلوله بذاره مدارکش تکمیل بشه تا این باند رو کاملا نابود کنه. ک

اغذ‌ها رو روی میز گذاشت و دست چپش رو روی پشتی کاناپه‌ی مجلل دراز کرد:"+ نمی‌دونم شاید فریب خوردم؟ ولی عجیبه بعدش قرار بود بهتون حسادت کنم ولی حالا فقط ذهنم درگیره این شده که شما هشدار فریب خوردن می‌دید ولی آیتنه رو اونجا گذاشتید تا هرکسی به این اتاق میاد...فریب بخوره!"

چشم‌هاش گنگ بود و لحنش مرموز بود. پارمیتا اخمی کرد ولی بعد نیشخندی زد. کم پیش می‌اومد پارک بحث رو از فرمت کار و معامله‌ها خارج کنه ولی حالا داشت به اولین دیدار شون اشاره می‌کرد؟ از بالای شونه‌اش به آیتنه‌ای که مثل همیشه به دیدارهای اون اهمیت نمی‌داد، نگاهی انداخت و دوباره به چشم‌های سیاه مقابلش خیره شد. این سیاهی می‌تونست هیچ فرقی با رنگ آبی نگاه خودش نداشته باشه.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя