پارمیتا اسکنده:
There is no such thing as forgiveness, but making peace is real.
چیزی به نام بخشش وجود نداره، اما صلح کردن واقعیه!!
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
دستش رو با احتیاط روی کار گذاشت تا از خشک شدنِ براق کننده مطمئن بشه. هنوز هم نفهمیده بود این چه طرح و مدلیه که مشتری خواسته. گیتار رو روی صندلیای که برای مشتری بود، قرار داد و به کارش نگاه کرد. طرح جمجمههای تودرتو روی گیتار حک شده بود وکمی ترسناک بود. انگار جمجهها درحال خوردن فک و چشمهای همدیگه بودن. پشتی صندلی هم طرح یک جمجمهی دیگه بود. دستههای صندلی هم شکل اسکت داشتن. تکه چوب توی دستش رو داخل آتش انداخت و به سمت قفسههای ته کارگاه رفت تا ابزارش رو مرتب کنه. مشتری ازش یه چیز دارک و خفن که مرگ و هیاهو رو نشون بده، خواسته بود و بکهیون تا طرح جمجمه رو همه جای لباسش دیده بود، این ایده به ذهنش رسید.
این چند روز فقط کار کرده بود و محیط کارگاه وحشتناک بهم ریخته بود. زمین پر بود از آشغال چوب، میخ و کاغذ...همهی ابزارها از چکش گرفته تا ارهها و چاقوهای مختلف هرطرف ریخته بودن. احتمالا باید به لوکاس میگفت یکی از کارگرهای کارگاه اصلی رو بفرسته اینجا چون خودش اهل تمیز کاری نبود. خاک اره روی موهاش نشسته بود و حس میکرد یک تکه چوب نازک هم زیر پوستش بود. وسیلههای بلند و کوتاه رو بدون نظم داخل کشو انداخت و دستش رو پشت سرش برد تا پیشبندش رو باز کنه ولی صدای نوتیف پیامهای چانیول، باعث شد تا پیشبند رو ول کنه و موبایلش رو برداره.
قفل گوشی رو با انگشتش باز کرد و روی نوتیفکش زد تا پیام همسرش رو ببینه.
🔥🤎 My Kaltain 🤎🚬
"+ میخوام بعد از ظهر برم عطر فروشی...میخوای باهام بیای میا مُتزافیاتو؟"
جفت ابروهای بکهیون بالا پرید. روی نیمکت دور کلبه نشست و تیزی چونهاش رو خاروند. چانیول میخواست عطر بخره؟ این اولین بار بود که همچین چیزی میشنید. همسرش تا قبل از این عطر نمیزد. بخاطر این این که بهش گفته بود بو میده؟ یعنی بخاطر حرف اون بود؟ لب پایینش رو تا جایی که میتونست بالا داد و نچی کرد. ظاهرا زیادی تند رفته بود. آهی کشید و با هردو دستش شروع کرد به تایپ کردن.
"- اونجوری که بدتر میشه...بجاش باید تلاش کنی دیگه بو ندی...من حتی بوی چوب هم این چند وقت اذیتم کرده☹☹☹☹☹"
ارسال رو زد و منتظر موند تا جوابش بیاد. انگشت شستش رو که حس میکرد چوب توش رفته رو بالا آورد و از ناخنهای کمی بلندش استفاده کرد تا چوب رو خارج کنه. قبلا با بوی سیگار چانیول مشکلی نداشت ولی از وقتی...باردار شده بود؟! آره ظاهرا از وقتی باردار شده بود دیگه نمیتونست بوها رو تحمل کنه.
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
