In a party, amidst the yelling of the people making merry, I heard a voice resonating in my heart "Remember, nowhere is so crowded that you cannot be in private with me for a moment."
در یک میهمانی شلوغ و پر سر و صدا، چیزی درون قلبم گفت: "یادت باشه هیچ کجا انقدر شلوغ نیست که نتوانی لحظهای با من خلوت کنی!"
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
ایتالیا...کشوری پر از خانوادههای مافیا...پدر خواندهها و نوابغ کشتن...اینجا هرخانوادهای اصول و شعار خودش رو داشت. طبق قوانین خاصی عمل می کرد و قوانین ویژهای داشت. بعضی خانوادهها زیادی بیرحم بودن...بعضی هم هنوز قلبشون خیلی سیاه نشده بود. بکهیون همهچیز رو با صدای پارمیتا شنیده بود و به روش اون دیده بود. از زیر و بم موندن توی سایهها تا راز ایستادن بالای قله...
اربابش خائنین رو با سه گلوله میکشت و بهش میگفت:"انگور بد شراب خوب نمیسازه."
اربابش این جمله رو با رود خون توی وجود اون نوشته کرده بود تا بفهمه کسی که ذاتش بده...نمیشه ازش توقع داشت یک روز خوب بشه و به تو وفادار بمونه...
جدای از این مسئله...ایتالیا کشوری بود پر از مکانهای تاریخی و آثار هنری...از اپرای خاص ایتالیا گرفته تا شهر میلان که مظهر مد دنیا بود. مردم این کشور به زندگی کلاسیک علاقهی خاصی داشتن. همدیگه رو آمیگو به معنی دوست صدا میزدن.
زبان مردم ایتالیا پر بود از واژگانی که محبت و دوستی رو نشون میداد. آدمهایی که برای عشق ارزش قائل بودن و باورهای خاص خودشون رو داشتند. همه جای دنیا عدد ۱۳ رو نحس میدونستن ولی اینجا توی ایتالیا...۱۷ عدد نحسی بود چون وقتی این عدد رو به یونانی مینوشتی و حروفش رو جابهجا میکردی...به واژهی vixi میرسیدی که توی لاتین میشد "زندگیم به پایان رسید."
و به همین دلیل ساده آپارتمان و هتلهاشون طبقهی ۱۷ نداشت.
ایتالیا جایی بود که بیشتر مردم مسیحی بودن. هنر، موسیقی و معماری توی این کشور موج میزد. آثار و رنگ و بوی مذهب رو میشد روی دیوارهای شهر دید. حتی شهر میلان با وجود اینکه پایتخت مد و فشن جهان بود هم از این قاعده جدا نبود.
به هرحال...واتیکان...محل استقرار پاپ توی این کشور در پایتخت ایتالیا قرار داشت. کشور واتیکان بیشتر شبیه به یک کليسای بزرگ با مکانهای تفریحی بود، توی پایتخت این کشور قرار داشت و پاپ توی کليسای سنت پرو مستقر شده بود. طبیعی بود که مردم این کشور خیلی به سمت دین و مذهب برن...درست نقطهی مقابل انگلیس و اسپانیا...
اینجا جایی بود که بکهیون متولد شده بود. مردی که نمیدونست چند سال سن داره. مردی که آیتنه نام داشت. مادر بکهیون...یک کرهایِ بودایی بود. به هرحال مذهب بودا توی کره رواج داشت. توی این کشور کمی عجیب بود ولی توی کره نه. پدرش هم یک مسیحی بود. بکهیون بعنوان فرزند زن و مردی که با دو دین متفاوت ولی اعتقاد بالا به خدا به دنیا اومده بود ولی خودش اعتقادی به خدا نداشت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
