ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 12 بی‌حس موندنـہٰ🦋⃤̶.͟.

603 167 26
                                    

Death is the only way to escape from suffering, but the way to stop suffering is to fight.

مرگ تنها راه فرار از رنج است ولی جنگیدن راه توقف رنج است.

🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

هدست رو روی گوش بکهیون تنظیم کرد و دستی به ایرپادی که داخل گوش خودش بود، کشید. پایین پای همسرش نشست و دست‌هاش رو گرفت. به چشم‌های بکهیون که لبخندی زیباتر از لب‌هاش داشتند، نگاه کرد و سرش رو کمی کج کرد:"+ بکهیون حتی یک لحظه هم نباید ارتباط‌مون قطع بشه...به محض اینکه جوابم رو ندی...یا حرف نزنی...من همه چیز رو ول می‌کنم و با پا تا اینجا میام!"

خیلی جدی حرف‌هاش رو برای بار هزارم تکرار کرد و بکهیون چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند. با انگشت وسطش ضربه‌ای وسط پیشونی کلونل کوبید و دست‌های چانیول رو فشرد:"- شش ماه نبودی...خبری از این مسخره بازی‌ها نبود...حالا خوبه الان می‌ری و فردا صبح دوباره اینجایی!"

بکهیون با کمی کلافکی گفت و خواست از روی تخت بلند بشه که چانیول زانوش رو وسط پای همسرش گذاشت و با یک فشار جزئی کاری کرد تا به پشت روی تخت بیفته. دستی روی موهای آشفته شده‌ی بکهیون کشید و سرش رو کنار گردنش برد. با دماغش پوست بکهیون رو مثل گرگ‌های گرسنه بو کرد و بوسه‌ای روی قاصدک‌هایی که پیدا بودند، کاشت:"+من هنوز رفع دلتنگی از دل تو نکردم...بعد قراره برم تا دوباره دلتنگ بشیم...تو هم که قبول نمی‌کنی باهام بیای...بیا با هم بریم...هم یه مسافرت کوتاه رفتیم هم من سهمی بیشتر از صدات دارم!"

طوری با حسرت حرف می‌زد که باعث میشد دل بکهیون براش ضعف بره. همسرش واقعا گاهی زودرنج و حساس میشد. نه در واقعا نگران بود که اون رنج ببینه یا حساس بشه. چانیول به جای اون احساسات رو بُروز می‌داد چون می‌دونست عادت داره به پنهان کردنِ دردها و گله‌هاش! دستش رو بین موهای همسرش فرو برد و گردنش رو کج کرد تا بیشتر از بوسه‌های ریز چانیول رو روی گردن و ترقوه‌اش لذت ببره:"- همین دیشب تا مرز یک حمله رفتم...دیروز هم همین‌طور...خودت می‌دونی شلوغی تا چه حد آزارم میده...حداقل توی خونه‌مون...چیزی هست تا آرومم کنه ولی اون بیرون...اون بیرون برای من حکم شکنجه‌گاه رو داره!"

امیدوار بود بازی با موهای چانیول و لحن نرمش بتونه مثل همیشه توی قانع‌سازی، کار ساز باشه.

چانیول هومی کرد و پوستی که همین حالا هم یک مارک خوش‌رنگ داشت رو بین لب‌هاش کشید و مکی بهش زد. خودش هم ترجیح می‌داد که همسرش بمونه خونه ولی خودش هم دلش نبود که بره. چانگ‌ووک اینجا بود. لوکاس هم قرار بود بیاد. باید خیالش راحت می‌بود پس چرا تا این حد داشت بی‌قراری می‌کرد؟ قطعا این بی‌قراری رو داشت از قلب همسرش می‌گرفت پس چرا تپشِ قلبِ بکهیون رو احساس نمی‌کرد؟ با خشم زبونش رو به شاهرگ بکهیون فشرد و از چنگ شدن موهاش بین انگشت‌های همسرش لذت برد.

DukkhaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant