When it rains, look for the rainbow. when it's dark, look for the stars, always see the good parts in everything.
تو بارون دنبال رنگين كمون باش. تو تاريكى ها دنبال ستاره باش. در همه چيز دنبال قسمت خوبش باش.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
خمیازهای کشید و دهنش رو تا جایی که میتونست باز کرد. دماغش با حس تلخی دهنش چین برداشت و گره دستهاش رو از روی شکمش باز کرد. دستی به دور دهنش کشید و زیر گلوش رو خاروند. چشمهاش رو آروم باز کرد و دستش رو دراز کرد. با حس بازوی بکهیونی که طبق معمول روی پهلوی چپش خوابیده بود، فوری دستش رو خیلی آروم از زیر بدنش فرو کرد و تن همسرش رو محکم به خودش چسبوند.
میدونست بکهیون زیاد به این کار وقتی خوابه عادت نداره و حتی خوشش نمیاد. اونها از این زوجها نبودند که شب رو توی بغل همدیگه بخوابند. خودش عادت داشت رو به بالا بخوابه و بکهیون...انقدر به پنجره و بیرون نگاه میکرد تا خوابش ببره. خیلی وقتها تا دیر وقت بیدار بود. گاهی حتی تا خود صبح...
بکهیون دوست نداشت وقتی میخوابه چیزی مثل خفت کن دور بدنش پیچیده باشه...چانیول هم ترجیح میداد که اگه صدای شنید و از خواب بیدار شد...دستهاش آزاد باشه و سِر نشده باشه اما هیچچیز رو با لذت اینکه بیدار بشه و بعد همسرش رو بغل کنه عوض نمیکرد. برعکس اون...بکهیون نمیخوابید ولی اگه میخوابید هم خواب سنگینی داشت و به این راحتیها نمیشد بیدارش کرد پس باخیال راحت بوسهای پشت گردنش کاشت.
"+ خواب بمون عزیزم...تا من صبحانه بیارم! بعدش میتونی بلند بشی!"
آروم گفت و لبهای همسر مثلا خوابیدهاش خیلی نامحسوس بالا رفت. چانیول از جاش بلند شد و بعد از برداشتن ربدوشامبری که روی پاف بود، اتاق رو ترک کرد. یک صبحانه توی تخت و بعد هم زدن حرفهایی که راه فراری ازشون وجود نداشت. دیروز انقدر بکهیون همه چیز رو توی خودش جمع کرده بود یکی از بدترین حملههای عصبیش رو تجربه کرده بود. شاید باید میرفتند دکتر تا دوز داروهاش رو تغییر بده.
معمولا از روی حملات عصبی جهش میکردند. از آرامبخشهای قوی نمیشد برای بکهیون استفاده کرد. همسرش همینها رو هم به زور قبول میکرد که بخوره. بکهیون هیچ داروی مسکنی هم مصرف نمیکرد...پروژهی ترک بکهیون...هنوز هم ادامه داشت. همسرش همون اولین روزهایی که باند دستگیر شد...ترک کردن رو شروع کرد و خیلی خوب هم موفق شد ولی استفاده از مسکنهای قوی باعث میشد تا دوباره همه چیز برگرده و این کار یک ریسک بزرگ...از طرفی بدنش هم به اغلب داروها مقاوم شده بود و سرما خوردگی هم حتی برای اونها به یک معضل بزرگ تبدیل میشد...
برای همین بیمارستان رفتن...دیشب کاری بود که اصلا لازم نبود بهش فکر کنند...بکهیون اجازه نمیداد دارویی بهش تزریق بشه و حتی ممکن بود با کادر درمانی هم دعوا کنه...اونجا رفتن فقط حال همسرش رو بدتر میکرد...چانیول همیشه باید حواسش رو جمع میکرد تا بتونه حملهها رو مدیریت کنه و کار داروها رو هم انجام بده. علت اصلی بودن لوکاس اینجا و زندگی کردنش با اون دوتا هم همین بود...تا در نبود چانیول...حواسش به بکهیون باشه...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Dukkha
Фанфикшнرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
