ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 17 وارثہٰ🦋⃤̶.͟.

649 145 59
                                        

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

یک زندگی ایده‌آل...این چیزی بود که میشد در توصیف رابطه‌ی بین چانیول و بکهیون گفت. بکهیون کلی مشکل رفتاری و روانی داشت...افکارش همیشه اون رو به سمت نتیجه‌گیری‌های غلط می‌برد...چانیول هم یک مرد نظامی بود که ناگهان برای شش ماه می‌رفت ماموریت. شغلی خطرناک داشت و معلوم نبود بلایی سرش میاد یا نه...با این وجود بکهیون هیچوقت به این قضیه فکر نکرده بود یا اهمیت نداده بود...جون چانیول براش مهم بود ولی وقتی توی خونه منتظر همسرش می‌نشست...مطمئن بود که چانیول با فکر کردن به اینکه داره برای برگشتنش انتظار می‌کشه...سالم برمی‌گرده و حواسش هست که اگه بمیره میشه علت مرگ همسرش!

چانیول هم متقابلا اخلاق همسرش رو درک می‌کرد و بهش احترام می‌ذاشت. در واقع عاشق این بود که زیاد به همه‌چیز فکر می‌کنه تا جایی که بهش حمله‌ی عصبی دست بده چون تنها چیزی که این افکار و صداهای توی سر همسرش رو خاموش می‌کرد، خودش بود. خیلی راحت فکر بکهیون رو منحرف می‌کرد و اعصابش رو آروم می‌کرد. تا وقتی که افشار این ماجرا دست خودش بود هیچ موضوعی برای نگرانی وجود نداشت. افسار چانیول هم دست همسرش بود. اگه بکهیون مخالفت می‌کرد به راحتی از قبول دستور سر باز می‌زد...احترام و کنترل‌شون روی همدیگه باعث شده بود تا رابطه‌ای پایداری رو تجربه کنن و خونه‌ی همدیگه باشن.

اون‌ها کلی دلیل برای دعوا و رفتن روی اعصاب همدیگه داشتن ولی زندگی‌شون آروم بود. انقدر آروم که انگار یک نویسنده این داستان رو نوشته بود. نویسنده‌ای که اجازه نمی‌داد بهونه‌ها و دلایل برای دعوا توی ذهن‌شون بزرگ و پر رنگ بشه...یک نویسنده که منطق و عشق رو به موقع توی دست‌شون قرار می‌داد تا قفل‌ها رو باز کنن و از درها عبور کنن تا دوباره توی آغوش همدیگه فرو برن...این نویسنده همون احترام به همدیگه...کنترل روی هم و اعتماد بود...

چانیول به عشق و علاقه‌ی همسرش خیلی بیشتر از عشق و علاقه‌ی خودش اعتماد داشت...بکهیون ترجیح می‌داد محافظت از زندگی‌شون رو بی‌خیال به عهده‌ی چانیول بذاره...اون‌ها همدیگه رو لایق‌تر از خودشون می‌دونستن و این همون سلاح مخفی و خاصی بود که به هرقیمتی از زندگی‌شون محافظت می‌کرد.

شومینه مثل هميشه روشن بود. صدای حرکت شعله‌ها روی چوب‌ها توی فضای تاریک نشیمن که روشنایی خودش رو از چراغ‌های توی حیاط می‌گرفت، می‌پیچید. چند تا از کوسن‌های گلبهی روی زمین افتاده بودن. نشیمنِ مبل هلالی فرو رفته بود و تن بزرگ کلونل روش قرار داشت. چانیول کاملا روی کاناپه دراز کش بود. بکهیون لبه‌ی کاناپه نشسته بود و خم شده روی بدن همسرش، داشت لب‌های کلونل رو با لطافت ذاتیش می‌بوسید. چانیول نه چشم بسته بود و نه کتابی رو که توی دستش بود، رها کرده بود. فقط لب‌ها و زبونش رو در اختیار همسرش قرار داده بود تا بوسیده بشه.

DukkhaWhere stories live. Discover now