ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 4 صدام کنـہٰ🦋⃤̶.͟.

1.4K 320 40
                                        


ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

حیاط خونه‌ی کلونل و همسرش رویایی بود. سقف حیاط چوب کشی شده‌بود و ریسه‌های گل‌های سبز ازش آویز بود. نور خورشید از لابه‌لای این برگ‌ها عبور می‌کرد و سایه‌ی سیاه رنگ همه چیز رو روی دیوارها و کف حیاط نقاشی می‌کرد. یک دست مبل با طرحی برای تاریخ ایتالیا توی حیاط چیده شده بود و گلدان‌ها هرازچندگاهی توسط مهارت کلونل آراسته می‌شدند. شب‌ها تنها روشنایی حیاط شمع‌های روی میز بود و عطر هوای تازه با بوی قهوه، چای یا شراب چیزی بود که چانیول با پا گذاشتن داخل حیاط احساسش کرد. هیچ‌چیز جز شمع‌های خاموش و کتابی که باد صفحاتش رو به همدیگه می‌زد، روی میز نبود. این خاطرات مرد ۳۷ ساله بود که بو می‌داد. بوی دلتنگی...بویی که دو شب پیش انکارش کرده بود و حالا بهش اقرار می‌کرد.

انگشتش رو بار دیگه روی زنگ کوچک روی دیوار گذاشت و ریسه‌های سبز کنار در ورودی رو کنار زد تا بتونه قفسِ کوچکی که کنار در آویز بود رو ببینه. نمی‌دونست اسم گلی که توش بود چیه ولی مطمئن بود مفهوم پشت این گل دلتنگیه! دستش رو بار دیگه خواست روی زنگ بذاره که در به ناگه باز شد و کلونل بعد از شش ماه بلاخره تونست چهره‌ی همسرش رو درحالی ببینه که دست‌هاش می‌تونست پوستش رو لمس کنه و بینیش تنش رو بو کنه!

زبونی روی لب‌هاش کشید. خواست دست‌هاش رو دور تن همسرکش حلقه کنه که همسرش، مثل همیشه از گردنش آویز شد و اون بود که اولین بوسه رو بعد از شش ماه روی گردنش کاشت.

"- دلم برات تنگ شده بود...انقدر که آب شد...ریختمش توی بطری و با شراب‌های دو ماه پیش برات کادو فرستادمش...انقدر که با دیدن عکس‌هامون روی دیوار اتاق خواب...می‌زد به سرم که منم مثل قاصدک با باد بیام پیش تو...انقدر که الان می‌دونم باید خسته باشی ولی من خسته‌ترم...خسته از دلتنگی!"

همسرکش به سختی روی پنجه‌هاش ایستاده بود تا مرد بلند قدش رو در آغوش کوچکش جا بده. به سختی با وجود بغض داشت حرف می‌زد. کلونل نگاهش رو توی فضای خونه چرخوند. جایی که همه چیز حتی آشفته و آتش گرفته هم توش آروم بود. همسرش چی توی این خونه پخش می‌کرد...چه وردی می‌خوند که انقدر اینجا خاص بود؟ روح‌نواز...دل‌نواز...آرامش‌بخش و هستی بخش بود. اینجا خونه بود. جایی که مبادا هر سفر و انتهای هرحرکت بود. نفسی از عطر موهای همسرش که زیر بینیش بود، کشید. بوی بهشت یا زندگی...شاید هم بوی یک زندگیِ بهشتی رو می‌داد.

کمی خم شد تا تنی که حس کردنش بین بازوهاش، حال و هوای فصل بهار رو داشت رو بلند کنه. دست‌هاش رو دور تن نحیف و حتما لاغرتر شده‌ی همسرش حلقه شد. بلندش کرد و به سمت داخل خونه قدم برداشت. خواست تنش رو بالاتر بکشه که همسرش فشاری به شونه‌هاش وارد کرد و اون هم مطیعانه تنش رو روی زمین گذاشت. دست‌هاش رو باز نکرد و دور کمر باریک همسرش گره زد تا این هوای بهاری رو از حال خودش دریغ نکنه. حالی که دست کمی از قبرستون متروکه نداشت.

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя