ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 11 سنگی شدنـہٰ🦋⃤̶.͟.

805 194 18
                                        

Is a kiss death or life?  It was not known, but this deadly love never leaves life!

بوسه...مرگ یا زندگی؟ معلوم نبود ولی هیچ‌وقت این عشق کشنده زندگی رو ترک نمی‌کنه!

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

چانیول اصلا توقع نداشت که پسرک اسمش رو بدونه. این اصلا اون چیزی نبود که انتظارش رو بکشه. متعجب چند باری پلک زد و زبونش رو روی لب‌های خشک شده‌اش کشید. گرفتن نگاهش از این چشم‌ها سخت بود. کافئینی که از چشم‌های آیتنه دریافت می‌کرد، به قدری زیاد بود که نمی‌تونست ازش بگذره. این قهوه حتی از سیگار هم براش اعتیادآورتر بود. دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش کرد و سعی کرد با راه رفتن توی فضای اتاق ارتباط بهتری برقرار کنه.

"+ باید بپرسم چطور اسمم رو می‌دونستی یا اینکه چرا منتظرم بودی؟!"

لحن از خود شیفته‌اش که انگار پادشاهی چیزی باشه باعث شد تا آیتنه اخم محوی بکنه. نگاهش رو از افسر بگیره و کف پاهاش رو دوباره کف زمین بذاره. سکوتی که توی اتاق بود رو دوست داشت. به میله‌های بالای سرش نگاه کرد و لبخند تلخی به حال‌و روز خودش زد:"- از ارباب شنیدم...من هیچ‌وقت انتظار نمی‌کشم...هیچ‌وقت انتظاری ندارم...فقط بی‌صدا بودنت...بوی متفاوتت...توجهم رو جلب می‌کنه! تو نه مثل اربابی...نه مثل دکتر...نه مثل اونایی که با ارباب ملاقات می‌کنن!"

کلمات رو آروم آروم و با مکث می‌گفت. انگار خاطرات رو مرور می‌کرد و بعد حرف می‌زد. چانیول دوست داشت صورتی که انگار تصویری بود برای روح پاک پسر رو ببینه. موج خاص و کشش عجيبی رو از سمت آیتنه احساس می‌کرد اما انگار این پسر شباهت زیادی به اتاقش داشت. هیچ پنجره‌ای توی وجودش نبود. چانیول شنیده بود که چشم‌ها پنجره‌ای به روح‌ها هستند ولی چشم‌های آیتنه...مقصدی متفاوت داشت.

"+ بی‌صدا؟ فکر می‌کردم برای کسی که توی یک قفس زندگی می‌کنه من زیادی پر سروصدا باشم؟"

طوری پرسید که انگار میلی برای جواب گرفتن نداره. دست خودش نبود. اخلاق خشک و جدیش رو نمی‌تونست کاری کنه. می‌خواست با آیتنه ارتباط بگیره ولی بلد نبود چطور. بقیه چطور به اون نزدیک مي‌شدند؟ این سؤال رو از خودش می‌پرسید...بعد می‌فهمید نمی‌تونه تقلید کنه پس فقط هرچیزی که به ذهنش می‌رسید رو می‌گفت. برای چانیولی که خودش رو بی‌نیاز می‌دید...سخت بود نیازمند کلمات و جملات شدن!

آیتنه کمی روی صندلیش جابه‌جا شد و به روبه‌روش...دیوار سفید و خالی از هرچیزی نگاه کرد. آرنج دست چپش رو گرفت و پلک‌هاش رو با حس درد. آروم روی همدیگه گذاشت. وقت این دیدار کوتاه به سر اومده بود.

"- لباس‌هات...قدم‌هات...حرکاتت...صدا نداره...موقع راه رفتن به چیزی نمی‌زنی...عجله نمی‌کنی...هل نمی‌شی...من خونریزی داشتم ولی تو خونسرد و بدون نگرانی بودی...حتی برات مهم نبود چی من رو زخمی کرده یا چرا آسیب دیده بودم...سوالات احمقانه‌ی حالت خوبه...باید به من اعتماد کنی...الان کمکت می‌کنم...باید از قفست بیای بیرون...از این حرف‌های پر سروصدا نزدی!...اولین باره که انقدر یکی رها و آزاد با من برخورد می‌کنه...حتی الان هم نگران اومدن ارباب نیستی!"

DukkhaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt